part 3

715 80 2
                                    

Part3:

تمام صورت مرده پر از خون شده بود و چشماش هم بسته بود!

_زین؟؟؟

طوری زمزمه کردم که خودم هم به زور شنیدم!

زین سرش رو اورد و بهم نگاه کرد...همون لحظه متوجه صدای آمبولانس شدم که نزدیکتر شد و پشت سرش هم ماشین پلیس رسید!

برگشتم سمتشون.دوتا آدم سریع و با عجله رفتن سمت هری و دیانا.دیانا سعی میکرد با گریه همه چیز رو برای اون دوتا آدم توضیح بده.اونا هری رو گذاشتن روی برانکارد و بردنش سمت آمبولانس.منم صدام رو یکم بردم بالاتر و روبه همون آدما گفتم:

_آقایون...لطفا بیاین اینجا.یه نفر دیگه هم اینجاست.

اون دوتا مرد سریع با یه برانکارد دیگه اومدن سمت ما.زین هنوز بالاسر اون مرده نشسته بود و چشم ازش برنمیداشت.

گریه م گرفته بود...اگه اون مرد بمیره چی؟وای خدایا نه!

چند تا پلیس به همراه دیانا اومدن سمت ما و ماشین آمبولانس خیلی زود راه افتاد.دیانا میخواست همراه هری باهاشون به بیمارستان بره اما پلیس ها این اجازه رو بهش ندادن.

زین هم هنوز توی شوک بود و جز نگاه کردن به بقیه کاری انجام نمیداد!من هم نمیدونم به خاطر ترس از مرگ اون مرده یا دلسوزی برای زین اشکام از کنترل خودم خارج شده بودن!

اون افسر پلیس ازمون خواست تا جریان رو به طور کامل براشون توضیح بدیم.من هم از اول شب رو شروع کردم به توضیح دادن تا جایی که رسیدم به اینجا که زین یارو و هل داد و اینجوری شد.

افسره تند تند درحال نوشتن بود.به زین نگاه کردم...خدای من!زین داشت مثل ابر بهار گریه میکرد!خیلی تعجب کردم و در عین حال دلم براش سوخت!چند قدم رفتم سمتش تا اینکه دقیقا جلوش ایستادم

زین_سارینا من...من...من اونو نکشتم!

نمیدونم چه چیزی درون زین؟گرفتگی صداش؟شونه های افتاده ش؟یا چشمای پر از اشکش بود که وادارم کرد در اون لحظه یه دفعه بغلش کنم!

خودش رو جا داد توی بغلم و سرش رو انداخت روی شونه م...و شونه های مردونه ی اون بودن که شروع کردن به تکون خوردن!و با این کارش که نیدونستم داره گریه میکنه گریه ی منم شدت گرفت...به جای اینکه بایستم تا زین بغلم کنه خودم دستام رو پشت کمرش قلاب کردم..حالا دیگه کاملا توی بغلم خودش رو انداخته بود و من داشتم وزنش رو نگه میداشتم!

آروم زیر گوشش زمزمه کردم:

_زین ... زین ... نه... تو نکشتیش... اون نمیمیره پسر!

و دستام رو پشت کمرش میکشیدم تا آروم بشه

زین_نه... من اونو نکشتم سارینا... من...

و دوباره شروع کرد!بعد از چند دقیقه که یکم آرومتر شد خودش از بغلم اومد بیرون.چشماش هنوز قرمز بودن.

و همون لحظه متوجه سربازی شدم که پشت سر زین ایستاده بود...چی؟؟؟وااای نه...!

Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang