_نایل... من بی چشم و رو نیستم... با اینکه خیلی خوب نبودی اما قول میدم هر هفته بیام و بهت سر بزنم... قول میدم!
و دوباره اشکتم راه گرفتن!هوا بدجوری بارونی بود... مثل همیشه!
سریع با یه تاکسی خودم رو رسوندم دم خونمون... خونه ی من و عشقم,عشق قدیمیم,زین!
دست از پا نمیشناختم... رفتم جلو و زنگ رو زدم
_بله بفرمایید؟
صدای نا آشنای پشت تلفن متعجبم کرد... این که زین نیست!
_ببخشید... شما؟
مرده_هه! من باید این رو از شما بپرسم خانوم!
_م... مگه اینجا خونه ی آقای مالیک... نیست؟
مرده_اوه,آقای مالیک!ایشون دو سال پیش اینجا رو به ما فروختن!
_چی؟!
دیگه گوش هام نمیشنید!وای خدا یعنی زین الان کجاست؟برای چی خونه ی مشترکمون رو فروخته؟
میخواستم برم خونه ی خودمون اما از لویی میترسیدم!میترسیدم و... خجالت میکشیدم!
آخه من الان به جز زین و لویی کسی رو ندارم!
اوه... دیانا و هری!ایول...
یهو با جرقه ای که توی ذهنم زده شد به سمت خونشون راه افتادم.
لعنتی... چرا هیچکس جواب نمیده؟!آخه دیانا که زیاد بیرون نمیره!خدایا چیکار کنم دیگه؟زین که خونه رو فروخته و هری و دیانا هم که خونه نیستن!من نمیخوام برم خونه,از لویی میترسم!از اینکه دوباره جلوش خورد بشم میترسم!
دیگه راهی پیش روم نبود... بغضم توی گلوم سنگینی میکرد.دستام رو کردم توی جیب های سویشرتم و راه افتادم.
زین عشقم کجایی آخه؟
دیانا خواهر گلم تو چی؟
با هری کجا غیبتون زد؟
کجا رفتین شما ها؟
ادامه ی قسمت ۱۸:
همینجور که داشتم قدم میزدم رسیدن به یه پارک, توی این وضعیت بارون هم شروع کرده به باریدن!
نمیدونم سر چی؟
سر مرگ نایل؟
سر گم شدن زین و هری و دیانا؟
یا هر چی ولی بارون چشمای منم بالاخره شروع کرد به باریدن!
کلاه سویشرتم رو کشیدم روی موهام تا خیس نشن و سرما نخورم.
_دلم بدجوری گرفته خدایا, زین پس کجایی؟من دوسال رفتم درست... من بی معرفتی کردم درست... تو که بد نبودی!زین دلم برات تنگ شده ها!میدونی دو ساله ندیدمت؟تو دلت برام تنگ نشده که خونه مون رو با اون همه خاطره ای که با هم داشتیم فروختی؟چی شدی؟ کجایی؟ داری چیکار میکنی؟!
همینطور حرف میزدم و قدم میزدم که با صدایی آشنا به خودم اومدم!
_سارینا؟!
برگشتم سمت صدا... با دیدن کسی که جلوم ایستاده بود و اونم مثل من دهنش باز مونده بود یعنی واقعا کلمه ای برای توصیف حالم ندارم!
اون رو کاملا فراموش کرده بودم!!!!
![](https://img.wattpad.com/cover/33710403-288-k918174.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Hayran Kurguتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.