صدای هری باعث شد تا از فکرام بیام بیرون...
هری_ خب... خانوم ها و آقایون! حالا نوبت پرنسس ماست!
و دست دارسی رو گرفت و نشوندش روی صندلی که جلوش کیک تولدش قرار داشت! شمع عدد "۲" روی کیک خودنمایی میکرد!
لیام_ هری بیا اینور میخوام از پرنسست عکس بگیرم.
همه برگشتیم و لیام رو دیدیم که گوشی به دست ایستاده تا از دارسی عکس بگیره. هری دستش رو انداخت روی شونه ی دارسی و یکم به طرفش خم شد!
هری_ خب... بگیر!
لیام قیافه ش رو جمع کرد و گفت:
لیام_ بیا اینور ببینم... بی ریخت!
با این حرف لیام همه زدن زیر خنده و هری به شوخی لباش رو غنچه کرد که مثلا ناراحت شده!
اتفاقا هری هم امشب خیلی جذاب شده بود... دکمه های بالای پیرهنش رو باز گذاشته بود و صلیب همیشگیش روی بدنش خودنمایی میکرد و باعث میشد دیانا که اونم خیلی خوشگل شده بود با عشق و لبخند به هری نگاه کنه!... خلاصه اینا دوستن دیگه... با هم شوخی دارن!
با دارسی کلی عکس گرفتیم و نوبت به فوت کردن شمع شد, با یک, دو, سه ی همه دارسی و امیلی یه دفعه شمع "۲" رو فوت کردن و بلند خندیدن.
بعدش هم آهنگ بلند تولدت مبارک توسط همه مون خونده شد:
همه_ happy birthday darcy
happy birthday darcy!
دیانا و هری_ !happy birthday babyyyy
دوباره همه_ !!!happy birthday darcy
❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
THE END...
ESTÁS LEYENDO
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fanficتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.