part 6

464 66 0
                                    


همون لحظه صدای فریادهای زنی که از انتهای سالن به ما نزدیک میشد اومد که مدام داشت به شخص خاصی بد وبیراه میگفت و یه پسر جوون هم پشت سرش بود که به نظر می اومد جفتشون خیلی عصبانی بودن!

درست حدس زدم... خانواده ی اون مرده!متوجه نگاه زین شدم که پر از استرس شد,یه کم بهش نزدیک شدم... اون خانوم و پسر دنبالش هم دیگه به ما رسیده بودن,نگاهشون از روی صورت زین تکون نمیخورد!رسیدن بهمون و جلومون ایستادن:

خانومه_تو... تو بودی؟

بغض کرد و ادامه داد_تو بودی که این بلا رو سر بچم اوردی؟

ولی یه دفعه عصبانی شد!

خانومه_آره؟آره تو بودی یا نه چرا جواب نمیدی؟؟؟

زین سرش رو انداخت پایین و متوجه قطره اشکی که از چشمش ریخت پایین شدم!

پسری که همراه خانومه اومده بود یه دفعه داد زد_آره تو بودی؟

و به زین حمله کرد!خیلی سریع قبل از اینکه ما فرصت عکس العملی داشته باشیم رفت سمت زین و با مشت کوبید توی صورتش که باعث شد زین بیفته روی زمین.

همینطور مات مونده بودم!دوباره پسزه رفت سمت زین و یقه ش رو گرفت و بلندش کرد.گوشه ی لب زین خونی شده بود و داشت چشماش رو روی هم فشار میداد.سربازی که همراه زین بود با عصبانیت و فریاد بلندی اون پسره ی وحشی رو ازش جدا کرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.رفتم جلوی پسره و با عصبانیت بهش توپیدم:

_چته تو؟اگه میدونستی اون مردی که اینقدر سنگش رو به سینه میزنی چیکار کرده بازم اینقدر ازش حمایت میکردی؟

پسره_چیکار کرده مگه؟فعلا که بخاطر وحشی بازی های این(و به زین اشاره کرد)بین زمین و هوا مونده!

_هی مواظب حرف زدنت باش... وحشی خودتی و....

پرستاری که اومد نذاشت به ادامه ی دعوامون ادامه بدیم و ما رو از هم جدا کرد.به زین نگاه کردم,رفتم سمتش و یه دستمال به سمتش گرفتم.

_بیا... خون گوشه ی لبت رو پاک کن

و دستمال رو گرفت و لبش رو تمیز کرد... آخه چرا این بشر اینقدر مظلومه؟

_زین؟

به صورتم نگاه کرد

_اصلا نگران نباش,اون زنده میمونه و تو هم آزاد میشی.

و یه لبخند کمرنگ زد,همون لحظه یه پرستار با سرعت از اتاق پسره اومد بیرون و چند لحظه بعد در حالی که چند نفر دیگه هم دنبالش بودن داخل اتاق رفتن

زین_وای خدایا... نه... خواهش میکنم!

چند دقیقه بعد-> دکتر با یه قیافه ی دمق از اتاق اومد بیرون.پسری که همراه اون خانومه بود رفت سمتش.بعداز اینکه یکم با هم صحبت کردن دکتر سرش رو تکون داد و از کنار پسره گذشت.پسره دستاش رو گذاشت روی سرش و برگشت.مامانه هم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن...

و من و زین بودیم که داغون شدیم!

Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]Where stories live. Discover now