با دیدن کسی که جلوم بود خشکم زد!اون رو کاملا فراموش کرده بودم!
_ل... لیام؟!
لیام_تو کجا بودی دختر؟؟؟؟
نتونستم صبر کنم و سریع پریدم بغلش, لیام برادر دیانا بود و هم اون یکی دوست لویی و زین و هری!
از بغلش اومدم بیرون.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
لیام_خب... با رز قرار داشتم!
رز نامزد لیام بود, من هم باهاش رابطه داشتم, دختر خوب و آرومیه!
لیام_سارینا تو اینجا چیکار میکنی؟میدونی چند وقته ندیدیمت؟دیانا مدام داره دنبالت میگرده!
_لیام؟میدونی دیانا الان کجاست؟دلم فوق العاده براش تنگ شده, رفتم دم خونشون اما هر چی زنگ زدم کسی جواب نداد!
لیام_اووو!دیانا و هری پارسال خونشون رو فروختن!
_اوه... من رو میبری پیشش لطفا؟
لیام_اوه البته... بریم!
لیام به طرف خیابون رفت و درب ماشینش رو برام باز کرد و من نشستم.بعد خودش هم ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون و راه افتاد.
لیام_نگفتی سارینا... این همه مدت کجا بودی؟
قضیه رو کامل براش توضیح دادم... دهنش باز مونده بود!
لیام_پس... پس الان نایل کجاست؟
_اون مرده!
لیام_چی؟؟؟!
_تصادف کرده, اگه الان زنده بود من هم الان اینجا نبودم.
لیام_یعنی چی؟
_بهم اجازه ی بیرون رفتن نمیداد, حق نداشتم زین رو ببینم!
لیام_ اوه!
و دیگه بحث رو ادامه نداد.فکر کنم ناراحت شدنم رو فهمید!
ادامه ی قسمت ۱۹:
ماشین لیام توی یکی از خیابون های بالای شهر و جلوی یه درب بزرگ نگه داشت!
آها! پس دیانا و هری اومدن یه جای بهتر از خونه ی قبلیشون!
لیام_ بفرمایید, اینجا هم خونه ی هری و دیانا
_واقعا ممنونم, هر جا رفتم کسی نبود.داشتم نا امید میشدم که تو پیدات شد!
لیام_ خواهش میکنم!فقط من یکمی کار دارم اگه میشه برم.
_ اوه حتما... ببخشید وقتت رو گرفتم.
لیام اخم شیرینی کرد و گفت:
لیام_ دیگه نشنوم ها!
بعدشم یه لبخند بزرگ زد.
لیام_ خواهش میکنم
از لیام خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم, لیام هم راه افتاد و رفت!
رفتم جلوی درب خونه و زنگش رو زدم, بعد از چند ثانیه...
_بله بفرمایید؟
وای خدایا خودش بود... چقدر دلم براش تنگ شده بود!!!
ČTEŠ
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fanfikceتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.