part 7

458 68 5
                                    


الان نزدیک به دو ماهی میشد که زین رو بردن زندان.از درون خیلی داغونم و چون زین یه نفر رو کشته(البته من هنوز باور ندارم!)من فقط حق دارم ماهی یه بار اون رو ملاقات کنم ولی به لطف لویی برادر بزرگترم که یکی از دوستاش پلیسه اجازه دارم نهایتا سه روز توی یک ماه ملاقاتش کنم,و این خیلی بده... خیلی بد!من توی هر ماه فقط سه رو حق دارم عشقم رو ببینم؟!

هری هم فقط هفته ی اول رو توی بیمارستان موند و مرخص شد.و الان کنار دیاناست!خوشبحال دیانا!هر روز کنار عشقش از خواب بیدار میشه و هر شب هم کنار همون به خواب میره... پس چرا من اینقدر بدبختم؟آخه مگه یه آدم با یه هل دادن کوچیک هم میتونه آدم بکشه؟

دیشب که در حال صحبت کردن با لویی توی اتاقش بودم همونجا خوابم برد و الان هم روی تختش از خواب بیدار شدم.لویی هم نبود.حتما رفته به هلن(دوست دخترش) سر بزنه... آخه اون دو تا هم عادت دارن هر روز صبح همدیگه رو ببینن تا روزشون رو خوب شروع کنن.پس من این مدت چی میکشم؟!

توی همین افکار بودم که تلفنم زنگ خورد... دیانا بود!جواب دادم:

_بله؟

هری_سلام سارینا... صبح بخیر!

_سلام هری... ممنون... چیزی شده؟

هری_نه بابا... من از طرف این دیانای غرغرو مامور شدم بهت زنگ بزنم و حال امروزت رو بپرسم.

آره راست میگفت... دیانا هر روز صبح بهم زنگ میزد و حالم رو میپرسید,اما امروز به هری گفته بود که زنگ بزنه!

_من خوبم... حالا چرا خودش زنگ نزد؟

هری_امروز باشگاه داشت ولی گوشیش رو خونه جا گذاشت,بعدش هم به من خبر داد که این کار رو بکنم!

و خندید... من هم باهاش خندیدم... آخه چقدر این دختر و پسر مهربون اند!

هری یه دفعه ساکت شد!

هری_دیگه نرفتی سراغ خانواده ی هوران؟

_چند بار برم هری؟وقتی رضایت نمیدن چند بار برم؟

هری_آره... دیانا بهم گفت پاشون رو کردن توی یه کفش که... زین قصاص بشه!

دوباره بغض کردم... من جوری نبود زین رو تحمل کنم؟

چمد ثانیه سکوت...

هری_مزاحمت نمیشم... بای!

_باشه... از دیانا و تو ممنونم هری... که پشتم رو خالی نکردین... بای!

و تلفن رو قطع کردم.

Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]Where stories live. Discover now