[زین]
از بیمارستان زدم بیرون چون نمیخواستم خورد شدنم رو ببینن. ضعیف شدنم رو ببینن! بارون میومد و من داشتم زیر بارون قدم میزدم.
_ خدایا... من اون موقع نتونستم خودم رو کنترل کنم... نمیدونم چرا اینقدر از دست سارینا عصبانی بودم... اما الان پشیمونم... آخه من از یه طرفی از دست سارینا عصبانی بودم و از یه طرف دیگه هم براش نگران بودم... اون دو سال پیش من نبود و من واقعا حق داشتم... یعنی حق نداشتم اما...
هه! چیزی برای توجیه کارم پیدا نمیکردم! من خیلی بد کرده بودم... و واقعا نباید جواب اون مشت محکمی که هری توی خونه بهم زد رو میدادم! حقم بود!... و همچنین نگاه های سرد دیانا و لویی... من نباید سارینا رو اونجوری میزدمش... پوفففف!
توی همین فکرا بودم که تلفنم زنگ خورد. گوشیم رو از توی جیب کت مشکی رنگ چرمم برداشتم و به صفحه ش نگاه کردم, هری بود!
اشکام رو از روی گونه م پاک کردم و جوابش رو دادم:
_هری؟؟؟
هری_ سارینا... زین سارینا حالش بد شده!
_ چی؟؟؟!
هری_ خودت رو زودتر برسون لعنتی!
به حرف بدی که هری بهم زد توجهی نکردم. الان سارینا مهمتر بود و من بعدا میتونستم با هری دعوا کنم و دوباره صورت همدیگه رو خونی کنیم!
زیاد از بیمارستان دور نشده بودم... عقب گرد کردم و به سمت بیمارستان دویدم.
من توی این دو سال هری رو خیلی اذیت کردم! اون واقعا مثل یه برادر قصد داشت بهم کمک کنه اما من جسورانه باهاش دعوا میکردم! حتی لویی... اون رو هم خیلی اذیت کردم و مزاحمش شدم... واقعا چقدر من بد شدم!
_ لعنت به تو زین... لعنت!
![](https://img.wattpad.com/cover/33710403-288-k918174.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Hayran Kurguتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.