زنگ خونه رو که توی یکی از مناطق مرکزی شهر قرار داشت زدم.بعد از چند دقیقه صدای مردی که خیلی به نایل میخورد توی آیفون پخش شد:
نایل_بفرمایید؟
_سلام آقای هوران... مالیک هستم!
نایل_اینجا چیکار داری؟
از صداش معلوم بود که عصبانی شده
_من... راستش... میشه لطفا بیاین دم در؟
نایل_گفتم کارت چیه؟اگه همون مساعل تکراریه لطفا مزاحم نشو
_لطفا بگین خانوم هوران...
پرید وسط حرفم...
نایل_ایشون خونه نیستن
_کار من تکراری نیست,لطفا بیاین دم در... من میخوام باهاتون حرف بزنم
چند ثانیه سکوت کرد,و بعدش:
نایل_چند دقیقه صبر کن... و گوشی رو گذاشت!پسره ی سرتق!ایششش!
چند دقیقه ی بعد نایل دم درب و جلوم ظاهر شد.اون موهای طلاییش برام خیلی سواله که آیا خودش رنگشون میکنه یا نه؟!
با اون چشمای آبی اقیانوسیش با یه اخم کوچولو بهم خیره شده بود.
نایل_خب... امرتون؟
_خب... راستش... من اومدم اینجا تا... تا...
نایل_تا رضایت بگیری؟
_باور کنید شما با گرفتن جون یه آدم نمیتونید برادرتون رو زنده کنید!
نایل_حرف من و مادرم یکیه... لطفا دیگه مزاحم نشو
_آقای هوران توروخدا... باور کنید اگه رضایت بدید اینجوری روح برادرتون هم راضی تره... خواهش میکنم
بغضم گرفته بود!
_نمیدونم شما تا حالا تجربه داشتین یا نه؟ولی اگه واقعا عاشق باشید,اگه حتی یه ثانیه عشقتون رو نبینید دیوونه میشید... خواهش میکنم رضایت بدید!
و بهش خیره شدم,چند دقیقه همینطور با اخم کوچیکی نگاهم میکرد!انگار توی فکر بود... وای خدایا نکنه میخواد رضایت بده؟!
نایل_دوسش داری؟
سکوت رو شکست!خیلی هم عجیب!...خب معلومه!
_خیلی... بیشتر از هر کسی!
نایل_اون چی؟!
_اون هم مثل من.
نایل_حاضری بخاطرش هرکاری انجام بدی؟
این چی داره میگه؟... کم کم دارم از حرفاش میترسم!
_ب... بله؟
نایل_گفتم حاضری بخاطرش با من ازدواج کنی؟!!!
چی؟؟؟؟؟!!!!!!
KAMU SEDANG MEMBACA
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fiksi Penggemarتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.