part 10

409 66 2
                                    


زنگ خونه رو که توی یکی از مناطق مرکزی شهر قرار داشت زدم.بعد از چند دقیقه صدای مردی که خیلی به نایل میخورد توی آیفون پخش شد:

نایل_بفرمایید؟

_سلام آقای هوران... مالیک هستم!

نایل_اینجا چیکار داری؟

از صداش معلوم بود که عصبانی شده

_من... راستش... میشه لطفا بیاین دم در؟

نایل_گفتم کارت چیه؟اگه همون مساعل تکراریه لطفا مزاحم نشو

_لطفا بگین خانوم هوران...

پرید وسط حرفم...

نایل_ایشون خونه نیستن

_کار من تکراری نیست,لطفا بیاین دم در... من میخوام باهاتون حرف بزنم

چند ثانیه سکوت کرد,و بعدش:

نایل_چند دقیقه صبر کن... و گوشی رو گذاشت!پسره ی سرتق!ایششش!

چند دقیقه ی بعد نایل دم درب و جلوم ظاهر شد.اون موهای طلاییش برام خیلی سواله که آیا خودش رنگشون میکنه یا نه؟!

با اون چشمای آبی اقیانوسیش با یه اخم کوچولو بهم خیره شده بود.

نایل_خب... امرتون؟

_خب... راستش... من اومدم اینجا تا... تا...

نایل_تا رضایت بگیری؟

_باور کنید شما با گرفتن جون یه آدم نمیتونید برادرتون رو زنده کنید!

نایل_حرف من و مادرم یکیه... لطفا دیگه مزاحم نشو

_آقای هوران توروخدا... باور کنید اگه رضایت بدید اینجوری روح برادرتون هم راضی تره... خواهش میکنم

بغضم گرفته بود!

_نمیدونم شما تا حالا تجربه داشتین یا نه؟ولی اگه واقعا عاشق باشید,اگه حتی یه ثانیه عشقتون رو نبینید دیوونه میشید... خواهش میکنم رضایت بدید!

و بهش خیره شدم,چند دقیقه همینطور با اخم کوچیکی نگاهم میکرد!انگار توی فکر بود... وای خدایا نکنه میخواد رضایت بده؟!

نایل_دوسش داری؟

سکوت رو شکست!خیلی هم عجیب!...خب معلومه!

_خیلی... بیشتر از هر کسی!

نایل_اون چی؟!

_اون هم مثل من.

نایل_حاضری بخاطرش هرکاری انجام بدی؟

این چی داره میگه؟... کم کم دارم از حرفاش میترسم!

_ب... بله؟

نایل_گفتم حاضری بخاطرش با من ازدواج کنی؟!!!

چی؟؟؟؟؟!!!!!!

Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang