•9•

210 37 536
                                    

*پارت احساسی_حتما با آهنگ خونده بشه:)))

.
.
.
.
من ساخته شده بودم از پول...قدرت...مرگ و انتقام...
من هرگز مردی نبودم که ساخته بودم...
من مردی شدم که تو ساختی....
کسی که هر روز صبح توی آیینه میدیدم من نبودم...
من کسی هستم که انعکاس روحم رو توی چشم هات دیدم...
.
.
.
.

🎶love's first smile/kevin kern

موسیقی آروم کوین کرن در حال پخش بود و صدای آرامش بخش پیانو تمام اتاق رو غرق توی موسیقی کرده بود...لویی برای هزارمین بار برگه ی توی دستش رو نگاه کرد و این بار هم مثل بار اول با دیدن اسم توی برگه لب هاش به لبخند باز شد...

یکم شجاعت کافی بود تا لویی کاری که باید یک هفته پیش انجام میداد رو عملی کنه...سرش رو کمی از روی بالشت بلند کرد و به موبایل روی پاتختی نگاه کرد...اما بازم ترسی که تمام احساسات و وجودش رو در برمیگرفت اجازه ی همچین کاری به لویی رو نمیداد...

چیزی که باید یک هفته پیش اتفاق میوفتاد و حالا لویی با ترس و استرس هر روز به روز های دیگه موکول میکرد در حالی که توی هیچ کدوم از روز ها اتفاقی نمیوفتاد...

درگیری و پریشونی که تمام یک هفته دچارش شده بود...چیزی که نمیزاشت به کار یا شرکت سَر بزنه و تمام کار رو به نایل و استیو سپرده بود...

ساعت ها و روز ها بود که لویی با قدم زدن توی خیابون های خلوت نیمه شب یا فکر کردن های زیر دوش رد میکرد...ساعت ها...دقیقه ها و ثانیه ها بدون دیدن هری...بدون دیدن لبخند شیرین و زیباش که هر از گاهی خودش باعث اون لبخند ها میشد...روز هایی که لویی فقط با فشار دادن پارچه ی قرمز به بینیش و حبس کردن بوی نرم و سبکش توی ریه هاش سپری میکرد....

هفته ای که لویی فقط با صدای پیانو به خواب میرفت و تمام زمان خواب رو با فکر کردن به کسی که هنوز صدای خنده های بلندش توی سلول به سلول مغز استخوان هاش میپیچید....

کم غذا خوردن ها و خیره شدن به دیوار های سفید و قهوه ای عمارت که هر لحظه تصویر پسری با چشم های سبز و لبخندی که باعث چین افتادن گوشه چشم هاش میشد به لویی نشون میداد....

لبخند های یواشکی و یهویی که تمام روز لویی روی لب داشت...فکر کردن به ثانیه هایی که با هری سپری شد...لبخند ها...زخم ها...درد...هیجان...بحث های بیخود و تپش قلب هایی که با هر نزدیکی بهش هشدار چیزی رو میداد که لویی تمام عمر ازش بی بهره بود....چیزی که میدونست وجود داره و اتفاق افتاده....

لویی از حالت درازکِش بلند شد و روی تخت نشست...ساعت ده شب رو نشون میداد و باز هم لویی بدون اینکه متوجه بشه تمام چند ساعت رو به هری فکر کرده بود....کلافه با کف دست هاش به صورتش دست کشید و چشم هاش رو مالید....

COLLECTION•[L.S]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant