"شلیک کن لاو" پسری که روی زمین زانو زده بود اسلحه رو روی پیشونیش فشار داد تا پسر بزرگ تر رو توی کارش مصمم کنه....اجازه داد اشک برای آخرین بار صورتش رو خیس کنه و با دید تار به عشق زندگیش نگاه کرد و با دیدن صورت خیس مردش چشم هاش رو روی هم فشار داد...
"دوست دارم" آخرین جمله ی پسر بزرگ تر زمزمه شد و صدای شلیک گلوله تمام عمارت رو پر کرد....
.
.لویی توی تخت کینگ سایز بزرگی که توی اتاق و رو به روی در تراس و استخر بود کلافه چرخید و به ساعت روی میز نگاه کرد...ساعت 12 شب رو نشون میداد و مثل همیشه لویی بیدار بود اما نه از اینکه ناراحت باشه یا مثل هر شب گریه کنه و بوی سیگار تمام اتاق رو پر کنه نه...اون بیدار بود چون جواب هیچکدوم از تماس ها و پیام هاش رو نگرفته بود و حالا کلافه توی جاش غلت میخورد و هر لحظه به صفحه ی گوشی نگاه مینداخت...
برای چندمین بار صفحه ی خالی از مسیج و تماس گوشی رو نگاه کرد و کلافه نفسش رو بیرون فرستاد...توی تخت نشست و موهاش رو عقب فرستاد و به محیط تاریک اتاق و نور کم مهتابی که از بازتاب استخر و اب توی اتاق منعکس میشد نگاه کرد...
پس هری بهش دروغ گفته بود...چرا باید این کار رو میکرد و میگفت که دوست پسر داره...چرا وقتی حرفی از ریچارد شد اون چیزی رو رد نکرد و حرف لویی رو تایید کرد...
لویی آرزو میکرد کاش میتونست به تمام سوالات توی ذهنش خاتمه بده و برای همیشه جنگ بین قلب و ذهنش رو تموم کنه....
قلبی که هر لحظه التماس میکرد تا چیزی که میخواد رو به زبون بیاره و ذهنی که کنترل تمام لویی رو توی دست گرفته بود و اجازه ی اینکه بتونه قفل زبونش رو بشکنه و تمام احساسش رو به هری بگه نمیداد...
این احساس خاص و دوست داشتن هری بود که هر لحظه از قلب لویی به سراسر بدنش پمپاژ میشد و تمام وجودش رو درگیر هری میکرد...اما ذهنش با قدرت تمام عشق و علاقه رو پس میزد و احتمالات رو در نظر میگرفت...
اینکه هری هیچ علاقه ای به لویی نداشته باشه...اینکه بهش دروغ گفت چون نمیخواست چیزی بیشتر از این پیش بره و خیلی احتمالات دیگه که لویی رو کلافه و عصبی میکرد...
با صدای گوشی از افکارش بیرون کشیده شد و به صفحه ی گوشی نگاه کرد... نوتیفیکیشن یوتیوب گوچی برای لویی ارسال شده بود و گوچی ویدیوی تبلیغاتی برای عطر ممویر دون اُدِر منتشر کرده بود...
لویی بدون اینکه دقت خاصی به ویدیو بکنه حین اینکه میخواست دوباره صفحه ی گوشی رو خاموش کنه نگاهش روی اسم هری استایلز خشک شد و با دقت بیشتری دوباره نوتیف رو خوند و خیلی سریع روی ویدیو کلیک کرد...
کلیپ تبلیغاتی گوچی با حضور پرنس مورد علاقه ی کمپانیش حالا برای لویی به نمایش گذاشته شده بود و لویی خیره به صفحه تمام حرکات هری رو نگاه می کرد...با اینکه همه ی اینها از قبل ضبط شده بود اما برای لویی، هری زنده بود...اون چشم های سبز که دوربین رو نگاه میکرد برای لویی صدبرابر واقعی تر و زیباتر بود...هر حرکت کوچک هری زیر نظر لویی تجزیه میشد و لویی کاملا شیفته ی هری توی لباس های رنگی و موهای خوش حالتش شده بود...
VOUS LISEZ
COLLECTION•[L.S]
Fanfictionلویی تاملینسون 28 ساله سرمایه دار و صاحب بزرگ ترین شرکت برند آدیداس شیفته و فریفته پسر 26 ساله ای شد که در آخرین کالکشن تابستانی به عنوان پرنس گوچی معرفی شد....اما هیچ چیز به شکلی که دیده میشد نبود... ----------------------------------------------- ...