•7•

193 35 309
                                    

لویی به سرعت کتش رو تنش کرد و همراه گوشی توی دستش از اتاق خارج شد و با راهروی خالی مواجه شد...هری رفته بود و حالا لویی باید گندی که زده بود رو جمع میکرد...با قدم های بلند راهروی بزرگ رو طی کرد و با سالن خالی و غرق در سکوت مواجه شد..."شعت چطور اینقد با سرعت از عمارت رفتی بیرون"...لویی امید داشت که هری رو توی عمارت گیر بندازه ولی هری زودتر از تصورش از عمارت خارج شده بود....

لویی راهی که با هری امده بود رو برگشت و از عمارت خارج شد...باد خنکی صورت گُر گرفته و بدن داغ لویی رو نوازش میکرد....از بالای پله های عمارت با چشم هاش دنبال هری گشت اما ریچارد هم گوشه ای تنها ایستاده بود و با تلفن حرف میزد....لویی موهاش رو چنگ زد و هوفی کشید...همین حین النور از ناکجا پیدا شد و به بازوی لویی چنگ زد..."معلوم هست کجایی؟؟"

لویی جوابی نداد و هنوز بین جمعیت دنبال پسر قد بلند و آبی پوش بود..."لویی با توام معلوم هست حواست کجاست؟؟"....النور دوباره با سکوت لویی مواجه شد..."خدای من لویی تو تب داری؟؟"....النور در حالی که به صورت عرق کرده و موهای پریشون لویی دست میکشید گفت و باعث شد لویی بهش نگاه کنه...

"داشته باشم!!!....خب که چی میخوای چیکار کنی؟؟"

النور از عصبانیت یهویی لویی جا خورد و بازوشو ول کرد و کمی عقب رفت...لویی بدون اینکه النور متوجه بشه گوشی هری رو توی جیب کت مشکی که پوشیده بود فرو برد و برای چندمین بار موهای بهم ریخته اش رو عقب داد...

"من برمیگردم هتل" النور با صدای کم و ارومی گفت و بدون نگاه کردن به لویی از پله ها پایین امد و از عمارت و محوطه خارج شد...لویی با چشم هایی که هر لحظه قرمز تر از قبل میشد و حرارت از همه ی صورت و بدنش بیرون میزد رفتن النور به سمت ماشین رو دنبال کرد و بعد از اینکه ماشین النور حرکت کرد از پله ها دونه به دونه پایین امد...

لویی پایین پله ها ایستاد و هنوز هم دنبال هری بود...باید گندی که زده بود رو درست میکرد...به سمت جایی که قبلا نشسته بود قدم برداشت با فکر اینکه ممکنه هری دوباره ی جای قبلی برگشته باشه ولی باز هم به در بسته خورد چون هری اونجا نبود...

لویی کلافه و پریشون سه تا دکمه ی بالای پیرهنش رو باز کرد چون حس میکرد هر لحظه ممکنه از گرما و نرسیدن اکسیژن بهش خفه بشه....و تمام این حرکات از نگاه پسری که از پشت پنجره های عمارت خیره به لویی و حرکاتش بود پنهون نمیموند....

"هری میخوای چیکارش کنی؟؟" مردی که پشت میز نشسته بود تمام جیبش رو خالی کرد و اسلحه و چاقو های کوچک بزرگی که توی هر نقطه از لباسش پنهان شده بود رو روی میز گذاشت....هری از پنجره و دید زدن لویی دست کشید و به داخل اتاق برگشت....

"لازم نیست کاری انجام بدیم" هری گفت و یکی از صندلی های میز رو بیرون کشید و با در اوردن کتش و انداختنش دور صندلی، نشست...."یعنی چی که لازم نیست؟؟اون از زندگیت خبر داره میفهمی؟؟"

COLLECTION•[L.S]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon