•13•

157 35 178
                                    

هری برای چندمین بار پیامش رو پاک کرد و هوفی زیر کشید...چرا اینقد سخت بود پیام دادن به کسی که هری توی این چند روز دست از فکر کردن بهش برنداشته بود...کسی که باید از خودش دور میکرد اما نمیتونست...نمیتونست تیله های آبی و خوش رنگ پسری که حالا تمام زندگی هری رو پر کرده بود فراموش کنه...

دوباره نوشت و دوباره پاک کرد و کلافه به صفحه ی چت لویی نگاه کرد...با حس نگاه های خیره ی کسی از بغل، سرش رو بالا اورد و حالا نور فروشگاه تمام صورتش رو روشن کرده بود...

🎶lovely/billie eilish

لویی که میخواست سرش رو برگردونه با دیدن چهره ی آشنا توی نور فروشگاه دقتش رو بیشتر کرد و خیره به کسی که پشت شیشه های ماشین به رو به رو نگاه میکرد موند...

هری با سنگینی نگاهی که هر لحظه بیشتر میشد نگاهشو برگردوند و به پسری که حتی جز به جز چهرش رو به یاد داشت نگاه کرد...شفق های قطبی که هر لحظه به خودشون رنگ میگرفتن و اشک براق تر‌شون میکرد توی هم گره خورد و برای دومین بار همه چیز برای هری و لویی ایستاد...

لویی گرمی اشکی که هر لحظه بیشتر میشد رو حس میکرد اما حتی حاضر نبود یک لحظه هم پلک بزنه و چشم های رو به روش رو از دست بده...هق هقی از گلوی لویی به تمام وجودش برای آزاد شدن چنگ میزد و لویی تمام تلاشش رو برای عقب نگه داشتن بغض و گریه‌ش میکرد...

هری دست مشت شده‌ش رو روی قلبش فشار داد تا شاید با این کار آروم بگیره...قلبی که با دیدار دوباره اون چشم ها دیوانه وار برای فریاد کلمات به سینه ی هری میکوبید و هر لحظه شرایط رو بدتر میکرد...

هری بدون اینکه نگاهشو از لویی بگیره گوشیش رو بالا اورد و توی یک ثانیه چیزی رو تایپ کرد و فرستاد و این بار گوشی لویی بود که با صدای پیام داخل شلوارش لرزید...دستش رو توی جیب شلوارش برد و گوشی رو بالا اورد و با دیدن پیامی که از طرف هری بود نفسش برید...

[پیاده شو]

تپش قلب لویی توی صدم ثانیه بالای صد تا شد و حس میکرد هر لحظه ممکنه سینه‌ش رو سوراخ کنه و بیرون بیاد...هری نفس عمیقی کشید و بغضی که تمام وجودش رو فرا گرفته بود قورت داد...در ماشین رو باز کرد و بیرون امد...

لویی سرش رو پایین انداخت و هق هق کرد...حالا چطور بدون گریه میتونست پیش کسی بایسته که تمام ذهن و قبلش پر از حس دوست داشتنش بود...چطور میتونست پیش کسی بایسته که لویی دیوانه وار دوسش داشت اما متعلق بهش نبود...چطور میتونست توی چشم هاش نگاه کنه و از شدت زیباییش سست نشه...چطور میتونست به لب هایی خیره بشه که هر ثانیه برای بوسیدنش تشنه تر میشد اما نمیتونست...

هری دستی به موهاش کشید و برای اولین بار از شدت نگرانی و استرس توی وجودش مثل نوجوون های دبیرستانی لب هاش رو جوید...لویی همونطور که سرش پایین بود نفس عمیقی کشید و بینیش رو پاک کرد...با تردید در رو باز کرد و هوای خنک به پاهاش ضربه زد...

COLLECTION•[L.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora