•23•

148 37 91
                                    

"فاااااک یو بچ...اینسری کور خوندی...نمیزارم مثل قبل برنده شی"...زین با پشت دست سلن رو به طرف مخالفش هل داد و تند تند دکمه های دسته ی بازی رو فشار میداد..."من اگه بزارم تو ببری که اسمم سلن نیست گوزو...بکش کنار بزار باد بیاد"...صدای خنده ی مگ و لیام که در حال تماشای اون دو نفر بودن بلند شد و این باعث عصبی تر شدن زین میشد...

"اینجوریاس پین نه؟؟...اصلا من دیگه بازی نمیکنم"زین بلند شد و دسته ی بازی رو مستقیم پرت کرد وسط پای لیام و تند تند پله هارو به سمت بالا دوید...لیام که آخ بلندی همراه خنده کشید از روی مبل بلند شد و به سمت سلن برگشت..."حالا چی میشد میزاشتی اون میبرد؟؟...حالا بخاطر کله شقی شما من باید منت کشی کنم"

سلن شونه ای بالا انداخت و دسته ی بازی روی زمین رو به سمت مگی پرت کرد..."بیا ببینم توام مثل زین میخوای جا بزنی و قهر کنی یا قراره سر شرط بندی به فاک بری دختر"

مگی دسته ی بازی رو برداشت همراه سلن روی زمین نشست...بعد از بالا رفتن لیام صدای باز شدن در ورودی توی عمارت پیچید...

"هایییی استایلز اینجاست"

هری همراه وسیله های نقاشی جدیدش وارد عمارت شد و فقط با سلن و مگی که روی زمین در حال بازی بودن مواجه شد..."بقیه کجان؟؟"هری پرسید و به سمت اون دو نفر امد...سلن بدون اینکه نگاه‌ش رو از تصویر رو به روش بگیره جواب هری رو داد"اوم مگی که پیش منه...منم که اینجام...زینم چس کرده و لیام داره منت کشی میکنه و ریچارد از صبح رفته بیرون و هنوز ازش خبری نیست"

هری سری تکون داد و به سمت اتاقش رفت...بعد از چیدن وسایل نقاشی جدید دوباره از اتاق خارج شد و اینبار با ریچارد مواجه شد...

"هی ریچ...کی برگشتی؟؟"

ریچارد نگاهی به اطرافش کرد و دوباره به هری نگاه کرد..."جایی نرفته بودم..."

"اوه...سلن فکر میکرد رفتی بیرون...راستی خوب شد دیدمت...بچهارو جمع کن و بیار توی اتاق کار...دیگه چیزی نمونده تا پیدا کردن اون حرومزاده"

ریچارد سری تکون داد و لبخند کوچکی به هری زد...هری هم متقابلا لبخند محوی زد و حین رد شدن از کنار ریچارد با صداش دوباره به عقب برگشت...

"میتونم یه چیزی بپرسم هری؟؟"

"البته"

ریچارد مردد چند باری بزاق دهنش رو قورت داد و بلخره سوالش رو پرسید..."اوم...تو...با اون پسره...یعنی تاملینسون...رابطه داری؟؟"

"اخم های هری توی هم رفت و دست هاش رو توی سینه‌ش گره زد..."چرا این سوال و میپرسی؟؟"

ریچارد که منتظر همین جواب بود خیلی از سوال هری جا نخورد و تک خنده ی مضطربی کرد..."راستش من فقط میخواستم بدونم...میدونی خودت گفتی که تا وقتی به کسی اعتماد کامل نداشتیم وارد زندگی و کارمون نکنیم"

COLLECTION•[L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora