•20•

222 37 212
                                    

"قرار نیست دیگه همو ببینیم؟؟؟"

لویی به دنبال هری توی راهرو رفت و هری با صدای لویی ایستاد...قرار نبود دیگه همو ببینن؟؟؟...این واقعا امکان داشت؟؟...اینکه هری بدون دیدن لویی به ادامه ی زندگیش برسه؟؟؟...چطور میتونست قلبشو نادیده بگیره...چطور میتونست از دیدن چشم های آبی...لب های صورتی...گونه های برجسته...موهای نرم و فندقی...و تمام جزئیاتی که هری به خوبی اون هارو حفظ بود چشم پوشی کنه...

"نه..."

اما اون یاد گرفته بود...اینکه قلبشو نادیده بگیره و با منطقش جلو بره...اگه لویی وارد زندگی هری بشه همه چیز از بین میره...قدرت هری جاشو به نقطه ضعف‌ش در برابر لویی میده...تمام ذهنش پر میشه از پسر چشم رنگی که حالا خودشو به رو به روی هری رسونده بود و بهش نگاه میکرد...

قرار نبود هری هیچ چیزی رو با احساساتش خراب کنه...لویی نباید آسیب میدید...آسیب دیدن لویی یعنی تموم شدن هری...آسیب دیدن لویی یعنی اشتباه خودش...آسیب دیدن لویی یعنی خودخواهی محض...اما این چیزی نبود که هری تسلیمش بشه و لویی رو از دست بده...

اون لویی رو در عین حال که داشت، از دست میداد...تمام قلب هری برای لویی بود اما ذهنش هر بخشی از احساسات و وجود لویی رو پس میزد...هری در حالی که همه ی این هارو میخواست، نمیخواست...دوگانگی چیزی بود که هری رو به لویی نزدیک میکرد اما در عین حال با حرف هاش جوری رفتار میکرد که لویی رو دوست نداره...

"لطفا هری...من نمیتونم"

"فراموش میکنی لویی"

"من میتونم فراموش کنم اما قلبم...ذهنم...تمام وجود و تک تک سلول های بدنم به بودنت عادت کرده...نمیتونم از دستت بدم"

هری سکوت کرد...چی باید میگفت در حالی که تمام حرف های لویی حقیقت بود و از درون هری رو متلاشی میکرد...چی باید میگفت در حالی که این تمام حرف های خودش هم بود...

"با کمرنگ شدن حضورم همه چیز و فراموش میکنی لویی"

"نمیتونم...نمیتونم لعنتی...میتونی ببینی؟؟؟روح و جسم من به تو گره خورده...نمیتونم هری...لطفا این کارو نکن...لطفا"

لویی در حالی که مرزی تا گریه نداشت گفت و هری با چهره ی آرومش هر لحظه شرایط رو بدتر میکرد...

"بهت گفتم لویی رویاهات هیچ وقت به حقیقت تبدیل نمیشه...باید فراموشش کنی چون فقط به خودت آسیب میزنی..."

"پس حرف هایی که اونشب بهم زدی؟؟؟اونارم باید فراموش کنم؟؟؟اینکه بهم فکر میکنی...اینکه نمیزاری چیزی بینمون خراب شه یا اینکه بهم قول دادی؟؟؟"

"اره باید فراموش کنی...من میدونستم حالت خوب نیست مزخرفات زیادی بهم بافتم ولی تو باید فراموشش کنی!!!...میفهمی؟؟؟ فراموشش کن لو"

COLLECTION•[L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora