"این امکان نداره...نباید اینجوری میشد...فااااک به همه چی"هری با صدای بلندی فریاد زد و تمام وسایل روی میز رو پخش زمین سفت و سرد اتاق کرد...زین در حالی که از اضطراب پوست لبش رو میجویید عقب تر رفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد...
"من از تمام اهالی اونجا پرسیدم ولی مثل اینکه خیلی وقته از اون خونه رفتن و خب الان عملا هیچ سر نخی نداریم"مگنولیا دومین و بدترین خبر امشب هری رو بهش رسوند...لیام با چشم غره و عصبانیت سمت مگی برگشت و نگاه پر از حرصش رو به طرفش سوق داد..."چند لحظه ساکت باشی برای هیچ کدوم ما بد نیست مگنولیا!"
مگنولیا که خبر داشت اوضاع چقد بده پس ترجیح داد به حرف لیام عمل کنه و دوباره اتاق توی سکوت غرق شد...صدای نفس های عصبی و پر فشار هری بعد از چند ثانیه اتاق رو فرا گرفت و این نشون دهنده ی چیز خوبی نبود...
"فقط 4 ساعت وقت دارین تا کسی که اون خونه رو براشون فروخته بیارین اینجا...فقط 4 ساعت فاکی...فهمیدین؟؟"
صدای بلند پسرا و مگنولیا و سلن تمام اتاق رو پر کرد...هری تکیه ی دست هاش رو از میز گرفت و از اتاق بیرون زد...پله های عمارت رو به سمت اتاقش طی کرد و با شدت زیادی در رو به هم کوبید...
پشت در ایستاد و تکیه بدنش رو به در داد...چشم هاش رو بست و چند تا نفس عمیق کشید..."فاک به تو تاملینسون من حتی دیگه نمیدونم چطور باید کارمو انجام بدم"...درست بود...فکر لویی یک ثانیه هم هری رو تنها نمیگذاشت و این چیزی بود که هری ازش میترسید...چیزی که حالا دچارش شده بود و هیچ راه برگشتی نداشت...
با باز کردن چشم هاش از در جدا شد و به سمت اتاق لباس هاش رفت...رو به روی آیینه ی بزرگ اتاق ایستاد و یقه ی پیرهنش رو کنار زد...لکه های کوچک و بزرگ لاوبایت هنوزم روی گردنش بود و این لکه ها باعث میشد هری عصبی بشه...نه بخاطر لویی بلکه بخاطر خودش...اینکه اجازه داده بود کسی اینقدر راحت به دستش بیاره و حتی تا این مرحله پیش بره...کسی که دوستش داشت اما جونش در خطر بود...کسی که اگر وارد زندگی هری میشد مطمئنا آسیب میدید و هری هیچ وقت اجازه نمیداد همچین اتفاقی بیوفته...
بلخره بعد از مدتی خیره موندن به خودش توی آیینه به سمت کمد بزرگ تیشرت هاش برگشت و با یه حرکت تمام رگال رو کنار زد و وارد پنهانی ترین قسمت اتاقش شد...بوی رنگ و عودی که از چند ساعت پیش توی اتاق مونده بود تمام بینی هری رو پر کرد و هری از حس خوش بوی رنگ چشم هاش رو روی هم گذاشت...کامل وارد اتاق شد و به سمت بوم نقاشی نصفه و نیمه ی گوشه ی اتاق رفت...دستش رو روی خط مشکی روی بوم کشید و با حس خنکی و تازگی رنگ، انگشت هاش رو روی هم فشرد و ثانیه ای بعد دست مشت شدش رو داخل بوم کوبید و پایه و تمام رنگ هارو پخش اتاق کرد...
تصویر آبی و پلک های مشکی که حالا با خط مشکی از وسط و پارگی پارچه ی زخیم بوم به آشغال تبدیل شده بود گوشه ی اتاق افتاده بود...زحمتی که هری توی یک ماه اخیر کشیده بود حالا چیزی جز یه آشغال به درد نخور نبود...به پیرهن توی تنش چنگ انداخت و دو سه دکمه ی اولش رو باز کرد و عمیق نفس کشید...
ESTÁS LEYENDO
COLLECTION•[L.S]
Fanficلویی تاملینسون 28 ساله سرمایه دار و صاحب بزرگ ترین شرکت برند آدیداس شیفته و فریفته پسر 26 ساله ای شد که در آخرین کالکشن تابستانی به عنوان پرنس گوچی معرفی شد....اما هیچ چیز به شکلی که دیده میشد نبود... ----------------------------------------------- ...