"چرا فکر میکنی این فقط تو بودی که باختی؟؟...منم باختم...زندگیمو...هویتمو...کارمو...پول و قدرتمو...حس نفرت و انتقام توی وجودمو...من خیلی چیزا رو باختم لو...من قلبمو باختم...من این قلب لعنتیمو به تو باختم چرا نمیبینی پس؟؟؟...دیگه حتی برام مهم نیست زنده باشم یا مرده چون من خودمم باختم از خیلی وقت پیش..."
________
لویی بدون اینکه دوباره به عقب برگرده و نگاه کنه در رستوران رو باز کرد و بیرون رفت...اشک تمام صورتش رو پوشونده بود و به سختی میتونست جایی رو ببینه...سوییچ رو بیرون اورد و با زدن قفل ماشین در رو باز کرد و پشت فرمون نشست...خیلی سریع رولز رویس رو روشن کرد و راه افتاد...جایی که هیچ وقت قرار نبود ازش برگرده...
صدای رعد و برق تمام شهر رو فرا گرفته بود و هر لحظه ممکن بود بارون بگیره...لویی با سرعت زیادی رانندگی میکرد تا دور بشه...تا بتونه قلبشو دور کنه...باید دور میشد چون چیزی قرار نبود عوض بشه...
صدای هق هق های بلندش تمام فضای ماشین رو پر کرده بود و بدون توجه به چراغ قرمز یا بارونی که حالا قطره قطره روی شیشه ی ماشین میشست رانندگی کرد...
با پشت دست صورتش رو پاک کرد و شیشه ی ماشین رو پایین داد...باد خنک روی رد اشک هاش کشیده میشد و بوی خاک بارون خورده تمام بینیش رو پر میکرد...ساعت حالا نزدیک نیمه شب بود و خیابون ها نسبت به شب خلوت تر...
اولین...دومین...سومین و همینطور چهارمین و پنجمین چراغ قرمز به چشم های لویی دیده نمیشد...اون فقط یک چیز میدید...سبز گرم و قرمزی که تمام وجودش رو به اتش کشیده بود...
با فکر کردن به اتفاقات چند دقیقه پیش هق هقش شدت گرفت و هر لحظه بیشتر از قبل فشرده شدن قلبش رو احساس میکرد...درسته احساس میکرد...لویی احساس میکرد با دست های خودش قلبش رو به هری سپرده تا نابودش کنه...تا با حرف هایی که لویی از قبل میدونست چیه قلبش رو بشکنه و بیشتر و بیشتر بهش آسیب بزنه...
پس باید قلبشو پس میگرفت...اما به چه قیمتی؟؟...به قیمت ندیدن هری؟؟...به قیمت ندیدن خنده هاش؟؟...یا به قیمت نشنیدن صداش؟؟...لویی تصمیمشو گرفته بود...میدونست قرار نیست معجزه ای رخ بده پس باید خودش معجزه رو رقم میزد و برای اولین بار به قلبش غلبه میکرد...
با صدای بوق بلندی لویی از تفکرات بی هدفش بیرون امد و پاهاش رو محکم روی ترمز فشار داد...ماشین با شدت زیادی ایستاد و لویی دستی به زیر چشم و گونه هاش کشید...اشک همیشه مزاحمش بود در هر ساعت و هر زمانی...
مرد درشت هیکلی که به شدت عصبی بود سریع از ماشین پایین امد و به طرف لویی هجوم اورد..."هی تو مگه نمیبینی چراغ قرمزه نزدیک بود بزنم بهت"لویی به مردی که پشت شیشه ی باز ماشین ایستاده بود و بلند بلند حرف میزد و سرش فریاد میکشید رو نگاه کرد...نگاهش رو برگردوند و دنده ی ماشین رو عوض کرد تا راهش رو ادامه بده اما مرد با عصبانیت محکم روی سقف ماشین کوبید و لویی متوقف شد....
ESTÁS LEYENDO
COLLECTION•[L.S]
Fanficلویی تاملینسون 28 ساله سرمایه دار و صاحب بزرگ ترین شرکت برند آدیداس شیفته و فریفته پسر 26 ساله ای شد که در آخرین کالکشن تابستانی به عنوان پرنس گوچی معرفی شد....اما هیچ چیز به شکلی که دیده میشد نبود... ----------------------------------------------- ...