•21•

206 40 223
                                    

لویی سراغ کشوی میز رفت و با کلیدی که جا ساز کرده بود بازش کرد و به دنبال تک گلوله ای که تنها سر نخ‌ش بود گشت...

اما هیچ گلوله ای بجز چنتا برگه و خودکار اونجا وجود نداشت...چند بار تمام کشو رو زیر و رو کرد اما انگار غیب شده بود...

با یاداوری اینکه گلوله آخرین بار دست ابیگیل بود مشتی روی میز کوبید و صاف ایستاد..."اتفاقی افتاده؟؟"

داک با تردید پرسید و لویی رو برانداز کرد..."اره...اینکه تنها سر نخمون دست کسی دیگه‌س"

"خوب میتونیم ازش پس بگیریم"

"اما من هیچ شماره ای ازش ندارم"

داک 'اوه' کوچکی زیر لب گفت و چند قدم جلوتر امد..."خوب اگه اسمش رو بلد باشی فکر کنم بتونم کمکت کنم تا شمارشو بدست بیاری!"

"نه من فکر بهتری دارم..."

لویی بدون حرف اضافه ای از اتاق خارج شد و دنبال گوشیش رفت...بعد از اینکه گوشی رو روی پاتختی اتاق پیدا کرد لبه ی تخت نشست و با کسی که حالا تنها فردی بود که میتونست اونو به ابیگیل وصل کنه تماس گرفت...

بعد از چند بار بوق ممتد صدای زنونه و لحن اروم النور بعد از مدت طولانی توی گوش لویی پیچید...

"سلام لویی"

"هی..آم خوبی؟؟"

"آره اتفاقی افتاده؟؟"

همین حین داک با دو تقه ی کوچک به در وارد اتاق شد و با لویی رو به رو شد...لویی با اشاره ی سر اجازه ی ورود به اتاق رو داد و داک کاملا وارد اتاق شد...

"راستش زنگ زدم که شماره ی ابیگیل رو ازت بگیرم...میدونی دفعه ی اخری که ملاقات داشتیم تنها گلوله ای که سر نخمون بود پیشش جا مونده..."

"این یعنی دیگه به کمک اَبی نیازی نداری؟؟"

"اوه نه من منظورم این نبود...من فقط الان به اون گلوله نیاز دارم"

"من امروز میرم پیش اَبی، برات پستش میکنم"

"اما..."

"من باید برم لویی متاسفم بعدا صحبت میکنیم"

النور بدون تامل تماس رو قطع کرد و لویی نفس عمیقی کشید...توقع انقدر نرمال و عادی رفتار کردن النور رو بعد از اون مدت که هر دو به سختی گذرونده بودن نداشت...اما به هر حال الان مسئله ی گلوله حل شده بود...

"اتاق بزرگی داری"

رشته ی افکار لویی با صدای داک پاره شد و نگاه‌ش رو از دیوار به طرف داک که حالا بغل دستش روی تخت مینشست سوق داد...

"اره خیلی بزرگه"

"فکر کنم شبای ترسناکی داشته باشه..."

"اینجا؟؟"

COLLECTION•[L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt