•11•

188 31 286
                                    

صدای زنگ هشدار روی پاتختی هر لحظه بیشتر از قبل توی سر لویی میپیچید و اذیتش میکرد...توی جاش چرخید و سرش رو توی ملافه ها فرو برد...ساعت همچنان زنگ میخورد تا اینکه لویی محکم روش کوبید و روی زمین پرت کرد...

"فاک یو ساعت احمق"لویی روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید...سردرد ناگهانی که سراغش امد باعث شد برای چند لحظه چشم هاش رو ببنده و شقیقه‌ش رو فشار بده‌...هوفی زیر لب گفت و ملافه رو کنار زد و قبل از اینکه دوش کوچکی بگیره قهوه ساز رو روشن کرد و بعد داخل حموم شد...

چند دقیقه بعد لویی با تیشرت سفید و شلوار دو خط ورزشی از اتاق خارج شد و قهوه ساز رو خاموش کرد و ماگ قهوه اش رو پر کرد...همراه قهوه به اتاق نشیمن رفت و روی کاناپه های بزرگ اتاق ولو شد و با دست دیگه گوشیش رو برداشت...

چند تماس بی پاسخ از النور و نایل داشت و هیچ تماسی از هری دریافت نکرده بود...گوشی رو دوباره روی میز پرت کرد و تی وی رو روشن کرد...برنامه های مزخرف و حوصله سر بر که مثل همیشه پخش میشد...لویی چشم هاش رو چرخوند و تی وی رو خاموش کرد و جرعه ی بزرگی از قهوه اش خورد...

خونه ی توی سکوت غرق بود تا اینکه صدای زنگ گوشی سکوت رو شکست...لویی خم شد و گوشی رو برداشت و با دیدن اسم النور دندون هاش رو روی هم فشار داد..."بله النور؟؟؟؟؟"

"بلخره جواب دادی...معلوم هست کجایی لویی من خیلی نگرانت شدم"

"النور..من..میخوام..تنها..باشم و دوست ندارم..کسی..مزاحمم..بشه..فهمیدی؟؟"لویی هر کلمه رو با تاکید میگفت و دندون هاش رو روی هم فشار میداد...النور میدونست لویی عصبی شده و بهتر بود همین الان تماس رو قطع کنه پس همین کار رو هم کرد و لویی گوشیش رو خاموش کرد...

ماگ خالی قهوه رو روی میز گذاشت و به کاناپه پشت سرش تکیه داد و چشم هاش رو بست...خونه توی سکوت غرق شده بود و لویی فقط صدای نفس ها و ضربان قلبش رو حس میکرد....

کم کم چشم های لویی گرم خواب شده بود که صدای در توی خونه پیچید...سرش رو از روی کاناپه برداشت و به در قهوه ای که حالا کوبیده میشد نگاه کرد...از روی کاناپه بلند شد و طرف در رفت...نمیدونست باید منتظر چه کسی پشت در باشه و جوابش فقط باز کردن در بود...در رو باز کرد و با چشم هایی که حالا گرد شده بود نفسش رو توی سینه حبس کرد...

"ه..هری...تو"

لویی داخل امدن هری و بسته شدن در پشت سرش رو نگاه کرد...هری کاملا داخل خونه شد و دست هاش رو توی سینه گره زد...

"اره منم لویی حدس میزدی کسی دیگه پشت در باشه هوم؟؟ولی نه این منم که الان رو به روت ایستادم و امدم چیز مهمی رو بگم"

"تو...تو چطور...اینجا...چطور اینجا رو پیدا کردی؟؟"

هری دستی توی موهاش کشید و یه قدم به لویی نزدیک تر شد...دوباره ضربان قلب لویی با نزدیک شدن هری بهش شدت میگرفت و عرق کردن دست ها و پیشونیش رو حس میکرد...

COLLECTION•[L.S]Where stories live. Discover now