•16•

162 30 335
                                    

"خیلی زود بود...خیلی زود بود که گرمای دست هات رو از من گرفتی لاو...خیلی زود...خیلی زود حصار امنی که برام ساخته بودی رو خراب کردی...خیلی زودتر از چیزی که قرار داشتیم از هم جدا شیم...تو نامردی کردی...قرار بود هر روز صبح فقط با صدا و نوازش های تو بیدار بشم...ولی حالا با سکوت توی خونه هر شب رو به صبح میگذرونم...تو نامردی کردی بیب...قرارمون این نبود...قرار نبود بدون من جایی بری...قرار نبود من و توی تاریکی و تنهایی دنیایی که ساخته شده ول کنی...تو به من گفتی خودخواه...اما زودتر از چیزی که فکرش رو بکنم خودت و ازم گرفتی..."

با افتادن اولین قطره ی اشک از تیله های براق پسر روی خاک سرد سریع دست هاش رو توی صورت‌ش کشید و تمام اشک ها رو کنار زد...با کمک دست هاش از روی زمین سرد قبرستان بلند شد و بدون نگاه دیگه‌ ای به صحنه ی پشت سرش به طرف ماشین‌ش رفت...

_______________

🎶catharsis/aether

"یعنی..یعنی چی؟؟"

"تو منظورمو میدونی تاملینسون...من وارد رابطه ای که هیچ حسی نسبت بهت ندارم نمیشم"

لویی شوکه شده خنده ی هیستیریکی کرد و سرش رو تکون داد و به هری خیره موند..." تو اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟"

هری از لویی فاصله گرفت و دوباره به میز پشت سرش تکیه داد..."من میفهمم چی میگم تاملینسون...تو نمیدونی داری چیکار میکنی"

"ولی اینو میدونم که دوست دارم" لویی بلافاصله گفت و باعث سکوت هری شد...هری چشم هاش رو از سکوت مزخرفی که بینشون ایجاد شده بود چرخوند و از میز فاصله گرفت...

"میشه یه جواب درست به من بدی هری..." لویی با بغضی که حالا هر لحظه به خفگی بیشتر نزدیک‌ش میکرد گفت و باعث شد هری نگاه‌ش رو به سمت لویی سوق بده..."جواب تو مشخصه لویی..."

"ولی میخوام بشنوم‌ش" لویی در حالی که توی مرز شکستن بود و حلقه ی گرم اشک تمام چشم هاش رو درگیر کرده بود و بغضی که باعث تنگی نفس‌ش میشد گفت و دوباره باعث سکوت هری شد...

"بهم بگو هری...بهم بگو میخوام بشنوم...میخوام از زبون خودت بشنوم که دوستم نداری...میخوام قلبم بشنوه که دوستم نداری...شاید اونطوری تونستم برای همیشه ازت دست بکشم...." لویی در حالی که برای دومین بار صورت خیس‌ش رو نشون هری میداد گفت و بین هر جمله نفس میکشید تا بتونه حرف هاش رو کامل کنه...

"بگو هری...بگووو...میخوام بشنوم‌ش...لعنتی بگو شاید تونستم خودمو با حرف های تلخ‌ت قانع کنم که علاقه ای بهم نداری...بگو هری بگو" هر لحظه صدای لویی بالا تر میرفت و اشک های بیشتری روی گونه‌ هاش رو خیس میکرد...هری بدون اینکه کلمه ای صحبت کنه به لویی نگاه کرد...

دوست داشت همین حالا لویی رو توی آغوشش بگیره و موهای مثل ابریشم نرم‌ش رو ببوسه...بهش بگه که اینطور نیست و دوست‌ش داره‌‌...بگه که برای اون هم سخته اینقدر سرد رفتار کردن...اما همه ی اینها فقط بخاطر لویی بود...هری خودخواه بود چون نمیخواست به لویی آسیبی برسه...اگر لویی آسیب میدید هری حتما میمرد...اما لویی فقط یک طرف قضیه رو میدید...اون حس نمیکرد با هر کلمه ای که از بین لب هاش خارج میشه هری میشکنه و قلب‌ش خرد میشه...اما لویی قرار نبود اینها رو بدونه...هیچوقت...

COLLECTION•[L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora