•24•

284 43 190
                                    

قبل از اینکه پارت جدید رو شروع کنید میخواستم چیزی رو بگم من واقعا دیگه امیدی توی نوشتنم نمیبینم:)
پارت قبل رو با پارت های اولیه مقایسه کنید...
ووت های پارت قبل حتی به ۲۰ تا نرسیده...کامنتا زیر صدتا...
من اگه مینویسم و اینقد شور و ذوق دارم برای آپ فقط بخاطر وجود شماست
اگه حمایت نکنید قطعا مجبورم بوکو نصفه ول کنم:)
اگه کار من مشکل داره...اگه از روند داستان خوشتون نمیاد...اگه ایرادی توی نوشته هام میبینید و مشکل ایناس بگید حلش کنم...من فقط نمیخوام تایم و زحمتی که برای بوکم میکشم هدر بره:)
فقط همین بود حالام بریم سراغ پارت جدید🙂

.
.
.

"برای زنده موندن دوست پسرت راس ساعت 7 به ادرسی که فرستادم میای استایلز...ال.کی"

هری گیج و شوکه چندباری از روی پیام خوند و دستی توی موهاش کشید...هنوز از شوک پیام و چیزی که خونده بود بیرون نیومده بود که زین با ضربه ای پشت شونه ی هری به طرفش امد..."هری میخوای از جلوی راه بری کنار؟؟"

هری بدون اینکه جواب بده گوشی رو توی جیبش برگردوند و بزاق خشک دهنش رو قورت داد...قرار نبود اینجوری بشه...اون هنوز وارد رابطه نشده بود اما از حالا داشت تهدید میشد...تهدیدی که بیشتر از هر چیزی ازش میترسید...

کوتاه سری تکون داد و از جلوی راه کنار رفت...در عرض چند دقیقه خونه دوباره توی شلوغی و سر و صدا غرق شد اما هری هیچ چیزی نمیشنید بجز تک تک کلمات پیام که توی ذهنش مرور میشد...نگاه کوتاهی به ریچارد که بدون حرف خیره به بازی مگی و سلن بود انداخت...

"نه این امکان نداره هری...تو داری میگی میتونه کار ریچارد باشه؟؟...اصلا برای چی باید همچین کاری بکنه؟؟"

هری شروع کرد به صحبت کردن و دنبال سر نخ بودن برای پیامی که دریافت کرده بود...هیچکس بجز ریچارد از وجود لویی توی زندگی هری خبر نداشت...پس میتونست اولین اتهام رو به ریچارد بزنه؟؟...

"هی...هی هری چیزی شده؟؟"

هری با صدای لیام به خودش امد و نگاه خیره به روبه روش رو به لیام داد..."نه نه...حواست به بچها باشه لیام ممکنه برای چند ساعت بیرون باشم"

لیام سری تکون داد و لبخند محوی بهش زد و بعد از مطمئن شدن از حال هری ازش فاصله گرفت و پیش بقیه برگشت...هری بدون مکث به طرف اتاقش رفت و بعد از قفل کردن در بی وقفه شماره ی لویی رو گرفت...

خیلی طول نکشید که صدای سرزنده و سرحال لویی بعد از مدت ها به گوش هری رسید...

"هییییی اگه بابت جواب ندادن به پیام صبح بخیرت زنگ زدی باید بگم من دور و برم مزاحم های زیادی دارم استایلز"

هری در عین حال که آشفته بود به لحن بامزه ی لویی خندید و گوشی رو توی دستش جا به جا کرد..."آرومممم...آروم برای این زنگ نزدم لو...میخواستم چیزی رو ازت بپرسم"

"فااااک...نکنه پشیمون شدی استایلز...باور کن اینبار خودم کاری میکنم که گریه کنی"

"لوییییی...اروم باش...پشیمون نشدم فقط میخوام بدونم...کسی دیگه هم از رابطه ی بین ما خبر داره؟؟..."

مغز لویی شروع کرد به تحلیل حرف های هری‌...و فاک...احتمالا تنها کسی که خبر نداشت نهار چند ساعت بعدش بود...لویی تقریبا به همه گفته بود...از جمله متیو...نایل...لونا و حتی النور هم از این رابطه خبر داشت...اما خب در اخر هم همه قرار بود از این رابطه باخبر بشن...چرا باید پنهان میموند؟؟

"اوم مشکلی پیش امده؟؟"

هری روی تخت نشست و بین موهای تقریبا بلندش دستی کشید

"نه اصلا...فقط میخواستم مطمئن شم به هیچکس چیزی نگفتی...همین"

اوه...حالا واقعا مشخص میشد که لویی گند زده و چیزی که نباید به بقیه اطلاع میداد رو گفته بود...

"البته...خیالت راحت لاو هیچکس از چیزی باخبر نمیشه"

هری نفس راحتی کشید و لبخند محوی زد..."دوباره بهم لقب جدید داری تاملینسون"

"دوستش داشتی مگه نه؟؟"

لویی درحالی که مفتخر به دیوار های قهوه ای اتاقش خیره شده بود پرسید و خندید...

"واقعیتشو بخوای...اره"

"میدونستمممم میدونستم...دوستش داشتی همونقدر که من تورو دوست دارم"
هری با تصور چهره و لبخند همیشگی لویی لبخند عمیقی زد و سرش رو تکون داد...

"دقیقا..."

"خب پس حالا که سوالتو پرسیدی میتونم منم بپرسم قرارمون سر جاشه دیگه؟؟"

هری با یاداوری قرار امشبش با لویی و پیام نگران کننده ی چند دقیقه ی پیش دوباره آشفته از جاش بلند شد و بزاق دهنش رو قورت داد...

"اوم... اره اره البته...نگران نباش لویی من خودمو به موقع اونجا میرسونم"

لویی به معنای تایید سرش رو تکون داد و لبخندی زد..."پس تا شب...هرولد"

"دو لقب توی یک روز...مچکرم تاملینسون و میبینمت"

"فقط محض رضای فاک...اینقدر مثل زیردستات با من حرف نزن هری...مثلا من امشب به یه قرار واقعی دعوتت کردم"

"لووو...همیشه اینقدر غر میزنیییی؟؟"

"اگه مجبور باشم اره"

"خیلی پرویی تاملینسون...شب میبینمت"

لویی برای هری خیالی خودش زبونی دراورد و گوشی رو روی میز پرت کرد...حالا هیچ چیز نمیتونست لبخند شیرین و واقعی ای که این روز ها روی صورت لویی مینشست رو خراب کنه...

روز های به اصطلاح خوش لویی در راه بود...بدون اینکه بفهمه این تازه شروع دردناک ترین سال های زندگیش بود...

______________________________________
هایی چطورین🙂

صحبت خاصی ندارم امیدوارم از این پارتم خوشتون بیاد:)

ووت و کامنت یادتون نره لطفا:)

Love for all💕

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Mar 09 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

COLLECTION•[L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora