•12•

154 32 297
                                    

"هویج زرد زودباش" ریچارد از پشت در محکم داد زد و چند بار به در کوبید..."امدم وحشی امدم چخبرتههههه"...سلن رنگ لب هاش رو مجددا پر رنگ کرد و لب های صورتی و پر حجمش به پوست گندمی و صافش رنگ‌ میبخشید...موهایی که تا روی شونه هاش میریخت رو مرتب کرد و برای آخرین بار توی آیینه کت شلوار چرم و پیرهن سفیدش رو چک کرد..."سلنِ احمق قرار نیست بری عروسی پس به نفعته همین الان از اتاق بیای بیرون تا داد و بیداد هری در نیومده"...سلن در رو با شدت باز کرد و بیرون امد

"هری هیچی نمیتونه به من بگه لاو تو نگران اون نباش" سلن با لبخند ابرویی بالا انداخت و به ریچارد مغرورانه نگاه کرد..."سلن گمشو پایین تا برای همیشه اخراج نشدی"...صدای هری توی تمام عمارت پیچید و در لحظه لبخند سلن رو پاک کرد و با ترسی ک از صدای بلند هری توی جون‌ش افتاده بود دست ریچارد رو گرفت و دنبال خودش از پله ها پایین کشید...

با پایین امدن سلن و ریچارد هری به طرف بقیه چرخید و دست هاش رو توی شلوارش فشار داد..."سلن...زین و ریچارد با بوگاتی...لیام و مگی هم با ماشین من میان" همه سری تکون دادن و هری به طرف کانتر آشپزخونه که پر از اسلحه های کوچک و بزرگ بود رفت...حلقه های نقره ای و کوچکی که روش علامت طلایی دارک گرین * dark green* حکاکی شده بود رو برداشت و به هر کدوم یدونه داد...

سلن...مگی...زین...لیام و ریچارد حلقه ها رو توی انگشت های کوچکشون انداختن و هری مثل همیشه دستکش های چرم و مشکی خودش رو دستش کرد...سلن به طرف کانتر رفت و با برداشتن کلت مشکی و پر از گلوله از خونه خارج شد...زین AS50 مخصوص خودش که با دقت اسمش روش حکاکی شده بود رو برداشت و بوسه ای به قنداق اسلحه زد...با شیفتگی به اسلحه ی توی دستش نگاه کرد و کلت نسبتا سنگینی رو برداشت و طرف لیام پرت کرد...

لیام بعد گرفتن اسلحه و فرو بردن توی گودی کمرش همراه زین از خونه خارج شد...مگی به طرف کانتر رفت و پای چپش رو بالا اورد و روی کانتر گذاشت...دونه دونه چاقوهای کونای رو توی غلاف دور پاهاش فرو برد و بعد از برداشتن کلت خودش از خونه بیرون رفت...ریچارد به دو تا کلت روی کانتر نگاه کرد و کلت ساده ی روی کانتر رو برداشت و پشت کمرش توی غلاف قرار داد...هری به طرف کلت مات و مشکی که سفارشی فقط یک نوع ازش ساخته شده بود رو توی غلاف بغل پهلوش فشار داد و کت مشکی که با خط های عمودی قرمز تزیین شده بود رو تنش کرد...

هری همراه ریچارد از خونه خارج شد و هر کدوم به طرف ماشین مورد نظرشون رفتن...لیام لب پنجره ی باز زین ایستاده بود و با لبخند چیزی رو توی گوش زین زمزمه میکرد..."خدای من بعد هری سر من داد میزنه که دیر میکنیم...لیام ولش کن بنده خدارو بعدا هم میتونی زیر گوشش حرفای درتی زمزمه کنی"...زین به طرف سلن توی صندلی عقب ماشین برگشت و چشم هاش رو براش ریز کرد..."حسود"...سلن با حرف زین موهاش رو کشید و بلند هوفی گفت...

COLLECTION•[L.S]Where stories live. Discover now