Part 9:ضعف شیطان دست های زیبایش بود...

144 25 24
                                    


"و خدا شیطان را افرید... انسان خطا کرد،  شیطان بازیچه خطایش شد... :) "

‌___________________________

"این پسره موابی جدیدی ک الان اومد کی  بود نامجون؟"

نامجون ک درحال برش دادن تیکه کیک کاکاعوییش بود گفت:

"دوست پسر یونگی...اسمش تهیونگه..."

"اوه چ کیوت!"

و بعد لباشو ب شکل O دراورد و این کار باعث شد نامجون با خودش بگه:  چقدر این لبا میتونه خوردنی باشه اخه...

"اره  تا همین دیروز پریروز بود موهاشون ب رنگ نقره ای بود و همه مشتری ها اونا رو "سیلور کاپل" صدا میزدن...اما یهویی رفتن موهاشون رو ابی کردن ! کاراشون کیوته  D= "

جین اوهومی گفت و متوجه لرزش دستاش شد و همین باعث خشکیدن لبخند زیباش روی لباش شد  و توی دلش گفت:
"لعنتی...نباید بزارم نامجون بفهمه.... اصن نباید بزارم استرس بیاد سراغم... چرا هروقت میام توی محیط جدیدی استرس میگیرم... "

"جین چیزی شده؟ چرا کیکتو نمیخوری؟ اگه دوست نداری تا بگم یچیز دیگه بیارن برات..."

جین تا الان ک ب انگشتاش خیره بود سریع سرشو با لبخند کج و کوله ای بالا اورد و گفت:

"نه چیزی نیست ...الان - الان میخورم !"

و ب دنبال این حرفش دستشو بیشتر زیر میز پنهان کرد.

"تعارف نکنیا !"

"اوه نه اصلا.... تو بخور منم میخورم..."

اصن متوجه  نبود چی داره میگه و فقط حواسش ب لرزش دستاش بود و بهشون خیره شده بود..

"اون پایین یچیز مشکوکیه؟!"

جین "شت" ای زیرلب بخاطر لو دادن کارش گفت و سرشو ب معنای "نه" تکون داد.

نامجون متوجه شد ک دستای جین زیر میز پنهانه و جین هم ب دستاش خیره شده... داشت نگران میشد  که یهو  بلند شد و دستای لرزون جین رو گرفت و روی صندلی نشست...

جین سرشو کمی پایین اورد و نیم نگاهی ب دستای خودش ک توی دستای زیبا ، کشیده و بینقص نامجون بود خیره شد.

"جین! حالت خوبه؟؟؟ چرا استرس داری؟؟؟ چیزی داره اذیتت میکنه؟؟ "

جین چیزی نگفت و فقط ب اینکه اولین بیرون رفتنش با نامجون چقدر قراره بخاطر خودش و بیماریش افتضاح  پیش بره ، فکر کرد. اما با شنیدن حرف نامجون ک پرسید "چرا استرس داری؟" فهمید ک احتمالا میدونه این چ نوع بیماری ایه..

"جین اروم باش باشه؟ ریلکس کن خودتو...چیزی نیست اروم باش ..."

نامجون بدون اینکه حتی خودشم بدونه داره چیکار میکنه دست های جین رو اروم نوازش کرد و پرسید:

"سردت نیست ؟"

جین ک حالا ب طرز عجیبی ارامش پیدا کرده بود و دوست داشت دست هاش تا اخر عمرش توسط دست های زیبا و قویه مرد مقابلش نوازش بشه ، اروم "نه" ای زیر لب گفت.
نامجون لبخند کوچیکی زد و گفت:

"چرا میخواستی پنهونش کنی ؟"

"راستش، قبلا ها بخاطر این بیماریم یسری ها مسخرم میکردن و بهم لقب های بدی میدادن... "

نامجون ب نوازش دست های جین ادامه داد و گفت:

"این ی بیماریه عادیه جین...خیلی ها دارنش و درمان هم میشه نگران نباش  ‌^-^  تازشم من مثل اونا نیستم ک مسخرت کنم... اونایی هم ک مسخرت کردن مطمعنم یروزی دچارش میشن... "

جین با خودش  گفت:
"اگر دست هام درمان شن اونوقت ب چه بهانه ای نامجون باید نوازششون کنه؟!"

نامجون چاقوی توی بشقاب جین رو برداشت و اروم تیکه کیک جین رو برش داد .

"هی نامجونا نیازی نیست ! مرسی خودم میتونم!"

"نه فعلا نمیخاد بهشون فشار بیاری...یدیقه استراحتشون بده خب..."

جین لبخندی بخاطر نگرانی نامجون بخاطر دستاش ، زد و گذاشت ک نامجون کارشو بکنه.

"دهنتو باز کن بگو عااا "

جین تعجب کرد و گفت:

"خودم میخورم دیگه !!! مرسی.."

نامجون خندید و گفت:

"خب الانم خودت میخای بخوری دیگه...با دهن خودت میخای بجویشون و قورتشون بدی  =] "

"نه! منظورم -"

نامجون وسط حرفش پرید و گفت:

"بزار کنار این تعارفارو بگو عااا"

جین دوباره گل های سرخ لپش نمایان شد و دهنشو باز کرد و نامجون با چنگال تیکه کوچیکی از کیک رو توی دهن جین گذاشت.

•| The world before me & U |• :  °| جهان قبل از من و تو |° Where stories live. Discover now