Part 14:پرستاری کردن از شیطان دیروز، ارزوست :)

120 23 24
                                    


"همه مان یک شیطانیم...من شیطانم ...تو شیطانی..... فقط نوعمان فرق میکند...من شیطان خدا هستم و تو خدای شیطان.... :) "

________________________

با احساس سنگینی سرش از خواب بلند شد، چشماش رو کامل باز نکرده بود و سنگینی سرش جوری بود ک انگار نمیتونست وزنشو تحمل کنه .چشماشو با بیحالی مالید و عطسه ای کرد ، لرز خفیفی توی بدنش موج انداخت و اونو  برای دوباره رفتن زیر پتو دعوت کرد ، چشماش ک حالا نیمه باز بودن ب سمت روپوش نامجون کشیدع شدن، لبخندی زد و ب این فکر کرد :
"همه عروسک های خرسیشون رو بقل میکنن و میخابن، من روپوش نامجون رو !"

ولی با عطسه دیگه ای ک کرد حالش دگرگون شد.نگاهش ب ساعت برخورد کرد و فکر اینکه الان داد بزنه "ای  وای دانشگام دیر شد!" رو از سرش گذروند، چون این حس سنگینی سرش حالا ب پاهاش هم منتقل شده بود و نمیتونست راه بره...پس همونجا توی همون حالت ک نشسته بود پتوش رو بقل کرد.

"نکنه..نکنه سرما خوردم!!!"

یلحظه ب خیس شدن دیروزش زیر بارون و خابیدن دیشبش با موهای خیس فکر کرد و لعنتی فرستاد.
اما برای اینکه ب خودش ثابت کنه سرما نخورده از روی تخت با صد تا آه و ناله بلند شد و چندبار تلو تلو خورد اما تعادل خودشو حفظ کرد:
"من خوبم ! چیزی نیست ک! دوتا قرص برای محکم کاری میخورم و شاد و شنگول میرم دانشگاه پیش استاد کیم عزیزم!"

با این فکر لبخند بیجونی مهمون لبای از همیشه سرخ ترش شد کرد اما یهویی با دیدن کف زمین از نزدیک، ب خودش اومد و دید ک زمین خورده.

"عاخخ!! درد داشتتت!"

از روی زمین با زانو درد بلند شد و هجوم سرما رو ب بدنش حس کرد.
کلافه خطاب ب خودش سوالی گفت:

"چرا چرا شلوارک پوشیدم؟!"

خودشو برای گرم کردن خودش  بقل کرد  و ب سمت اشپزخونه رفت ،

"با دل خالی قرص بخورم؟"

ب سمت یخچال رفت و درشو باز کرد و سعی کرد از سرمای یخچال ک حس میکرد الان هزار  برابر شده چشم پوشی کنه، شیشه مربای  البالوی مورد علاقشو برداشت .
ب سمت میز رفت و روش نشست و اصلا حوصله اوردن قاشق رو نداشت، پس دستشو داخلل شیشه مربا کرد و چندتا دونه البالو برداشت و توی دهنش گذاشت، اینکارو تا سه چهار بار دیگه هم تکرار کرد و سریع ب سمت کابینت هاش رفت تا قرص های سرماخوردگی رو پیدا کنه.
.
.
.
.

"اقای کیم سوکجین دیروز مطلبی رو ب من گفتن و مثالی برای نقض تعریفی ک دیروز اخر کلاس گفته بودم ک حتما یادداشت کنید ، اوردن... و من فهمیدم ک ایشون دارن درست میگن ...پس لطفا اون تعریف رو خط بزنید و این چیزی ک الان بهتون میگم رو یادداشت کنید..."

جین با بیحالی اما باذوقی ک توی قلبش بود  ب نامجون و درس دادنش نگاه میکرد و محو جذابیت استادش شده بود، البته فقط جین نبود...همه دانشجو ها اعم از دختر و پسر روی استاد کیم کراش بودن! اما جین ی فرقی با بقیه داشت! اون علاوه بر کراش داشتن روی اقای کیم نامجون، عاشقش شده بود! .. عطسه و سرفه های گاه و بی گاهش کلافه اش کرده بود و خودشو لعنت فرستاد ک چرا دیروز بیشتر احتیاط نکرده بود .
با صدای استاد کیم ک انگار بالای سرش ایستاده بود ، بعد از پاک کردن دماغش با دستمال، سرشو بالا اورد و دید ک درست حدس  زده و استاد کیم درست بالای سرش ایستاده...

"اقای کیم؟ حالتون خوبه؟  بنظر مریض احوال میاید..."

جین ک نگرانی واقعی رو توی چشمای استادش دیده بود با بیحالی ک سعی در پنهان کردنش داشت گفت:

"بله استاد...سرما خوردم...اما چیزی نیست!"

"ولی این  سرما خوردگی ای ک من توی چهرتون میبینم ، ی سرما خوردگی ساده نیست !"

و فقط استاد کیم بود ک  میدونست جین بخاطر خیس شدن دیروزش سرما خورده و خودشو سرزنش کرد ک چرا اصن گذاشت جین ب بیرون از ماشین بره.

"نه من خوبم استاد..."

و بلافاصله بعد از این حرفش عطسه ای کرد .

"بله معلومه! ...اگر حالتون خوب نیست اشکال نداره...میتونید برید خونه و استراحت کنید.."

"نه استاد ممنونم...من خوبم!"

استاد کیم نمیتونست جلوی بقیه دانشجو ها دست جین رو بگیره و از کلاس ببرتش بیرون و اونو تا خونه اش همراهی کنه ...پس فقط سرشو تکون داد و ب ادامه درس پرداخت...اما چ درسی؟! حتی خوده استاد کیم هم متوجه اینکه داشت دقیقا چی درسی میداد نشد و فقط حواسش ب این بود ک جین حالش بدتر نشه و انقدر حواسش جمع جین بود ک میتونست بگه تا الان چندتا عطسه و سرفه کرده !
البته مهم نبود، استادکیم توی اون تیشرت تنگ ابی رنگ و کت مشکی رنگی ک روش پوشیده بود و موهایی ک ب طرف بالا هدایت کرده بود، همه رو محو خودش کرده بود و اگر هم میخاست درست و دقیق درس بده کسی حواسش ب درس نبود!

•| The world before me & U |• :  °| جهان قبل از من و تو |° Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon