"عاشقانه های مواج،
گاهی اوقات،
موج های متفاوت و بزرگی دارند...
مانند دیروز ،
وقتی ک داشتم گل های زیبای رنگارنگ را میبوییدم،
حرف های عاشقانه ای میان دونفر،
گوش هایم را نوازش داد...
شیر درحال بوسیدن آهو بود :) ** "
_____________________________شب بود و ماه با بخشندگی نورش رو ب همه جا افکنده بود ...
از اون موقعی ک نامجون وارد خونه جین شده بود، ارامش خاصی توی قلبش احساس میکرد... تمام و کمال جین رو زیر نظر داشت و داعم تبش رو چک میکرد...و خب جین از شدت خرذوقی و این همه توجه نمیدونست چیکار کنه، از طرفی بخاطر گرفتن وقت نامجون معذب بود و از طرفی بخاطر اینکه نگرانی نامجون بخاطرش رو میدید ذوق میکرد ...
یکم حالش بهتر شده بود و سنگینی بدی ک توی سرش بود رو احساس نمیکرد و اینکه شاید وجود نامجون کنارش باعث بهتر شدن حالش بود رو انکار نمیکرد..پرده های اتاق کشیده بودن و نور ماه هیچ نفوذی تو اتاق نداشت و اونجا تاریکی مطلق بود...
پتو رو کنار زد و گوشه تخت نشست و چشماشو مالید اما با حس سردی ک از پارکت های سفید رنگ کف اتاقش ب پاهاش منتقل شد هیسی کشید."اینا ک انقدر سرد نبودن! انگار تازه از قطب شمال اومدن!"
"ن از قطب شمال نیومدن ..."
با شنیدن صدای نامجون توی اون تاریکی توی جاش پرید و گفت:
"باور کن انقدر سردن ک انگار تا یک ثانیه پیش توی یخ بندون قطب شمال زیر اون یخچال های بزرگ برفی بودن!"نامجون خندید و گفت:
"باشه ولی تشبیه قشنگی بود!"اهسته قدم برداشت و هیچ ایده ای نداشت ک کلید برق اتاق جین کجاست .
جین از روی تخت بلند شد تا بره سمت کلید های برق چون حدس زد ک نامجون نمیدونه کلید برق کجاست ...اما با برخورد یهویی ب نامجون و هل خوردنش ب سمت عقب، روی تخت افتاد و گرمیه خاصی رو روی لباش احساس کرد ...برای یک ثانیه مغزش قفل شد اما سریع ب خودش اومد و فهمید ک درست حدس زده، لبای نامجون خیلی دقیق روی لباش قرار گرفته بودن... و خب نامجون هم نمیتونست لذت برخورد لب هاش با اون لب های درشت و پنبه ای رو انکار کنه!
جین توی دلش خدا خدا میکرد ک این زمان بایسته و تا میتونه لب های نامجون رو مهمون لب های خودش کنه ، فکر اینکه الانه ک نامجون بلند شه و چندبار ببخشید رو زمزمه کنه ، باعث شد بدجور تو ذوقش بخوره ، اما درکمال ناباوری ، نامجون بلند نشد ، و جین یلحظه فکر کرد شاید داره خواب میبینه پس با خودش گفت " اگر این خابه منه، پس بدون هیچ مانعی میتونم هرکاری ک دوست دارم انجام بدم !" اختیار بدنشو ، قلب مضطربش ب دست گرفته بود ، دستاشو بالا برد و کنار سر نامجون گذاشت و ب خودش فشرد ، با اینکار لب های ثابت نامجون ، روی لب هاش تکون خوردن و حتی خوده نامجون هم اختیار کاراشو قلبش ب دست گرفته بود.
اروم لب هاشو میبوسید و میک های کوتاهی ب لب های جین میزد ، و جین هم با تمام نابلدی هاش ، اما با تمام احساس عشق خالصانه ای ک ب مرد مقابلش داشت، اونو میبوسید...
نامجون دستشو اروم زیر سر جین خزوند و با اینکارش بهتر لب های خوشمزه ی مقابلش رو احساس کرد...
هردو توی دلشون ارزو میکردن ک ای کاش تا اخر عمرشون توی همین لحظه میموندن ، اما متاسفانه یا شایدم خوشبختانه ، اختیار بدنشون دوباره ب مغز هاشون برگشت و سریع از هم جدا شدن ...نامجون با من و من گفت :"مت- متاسفم! من داشتم دنبال کیلد برق میگشتم ک یهو-"
جین ک حالا هجوم گرما ب لپ هاش رو عمیق احساس میکرد سریع گفت:
"نه من متاسفم ک بهت نگفتم دقیقا کلید برق کجاست!"
ولی فقط هرکدومشون جداگونه توی دل خودشون خبر داشتن ک نه متاسفن ن چیز دیگه ای و تازه! درحال مزه کردن لب های خودشون بودن ...
________________
** : ایده این جملات رو از بیوی ی نفر گرفتم ^-^
YOU ARE READING
•| The world before me & U |• : °| جهان قبل از من و تو |°
Fanfictionفنفیکشن "جهان قبل از من و تو " ____________ شاید روزی اسم شیطان ب معنای"خوش قلب ترین موجود جهان" بود...وای بر ما انسان ها، ک چ بر سر قلب پاک شیطان اوردیم ... :) ____________ شیطان موجود خوش قبل و پاک و مهربونی ک بهترین دوست و همدم خدا بود، در کنا...