Part 28: tears :)

115 21 14
                                    


"شاید روزی اسم شیطان ب معنای"خوش قلب ترین موجود جهان" بود...وای بر ما انسان ها، ک چ بر سر قلب پاک شیطان اوردیم :) "
______________________________

"میدونی نامجونا ... این چندروز دلهره عجیبی دارم..همش نگرانم... میشه بزاری دائم بقلت کنم؟ نمیخام حتی یک اینچ هم ازت دور باشم..."

بغض عجیبی ته گلوش بود...هروقت ب نامجون و لبخندش نگاه میکرد "دوستت دارم " رو هزار بار ب زبون میاورد و فکر میکرد اگر نگه بعدا پشیمون میشه، توی بقلش فرو میرفت و میزاشت هرچقدر ک نامجون میخاد ببوستش و گرون و ترقوه هاشو پر از عشق بازی هاش کنه... وقتی ب چشمای مهربون نامجون ک توشون عشق خالص رو میدید ، نگاه میکرد توی چشماش اشک جمع میشد و هرچقدر نامجون بقلش میکرد و  بهش حرفای ارامش بخش میزد فایده نداشت....نصفه شب ها درحالی ک بعد از دیدن کابوس های وحشتناک از خاب  میپرید، نامجون سریع بقلش میگرد و اونقدر موهاش رو نوازش و زمزمه های عاشقونه میکرد تا جین دوباره ب خاب فرو بره...

شیطان قصه ی ما...از نقشه ی شوم دنیا بوهایی برده بود :)

دستشو برد و اشکاشو پاک کرد و جاشونو بوسید ، سرشو ب سمت سینش هدایت کرد و گفت:

"قربونت بشم عزیزم...انقدر گریه نکن...وقتی گریه میکنم حس میکنم دنیا روی سرم خراب میشه ..."

"نامجونا...خیلی دوستت دارم...خیلی عاشقتم...بیشتر از اون چیزی  ک فکرشو بکنی..بیشتر از تمام گرده ی گل ها...بیشتر از تموم شیرینی عسل ها عاشقتم..."

نامجون هم ک حالا اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:

"جین...خودت میدونی چقدر عاشقتم عزیزم...تو همچیز منی... من تورو بیشتر از تمام کلمه های شعر های کتابام دوستت دارم و میپرستمت..."

جین بغضش سنگین تر و اشکاش بیشتر شد، سرشو ب سینه نامجون فشرد و عمیق عطر تنشو بو کشید... نمیخاست این عطرو فراموش کنه... نمیخاست جای خالی نامجون ک کل قلبشو تصاحب کرده بود رو حس کنه...این چندروز با خدا هم زیاد حرف زده بود...اما واقعا نگرانی ته قلبش  از بین رفتنی نبود...

"میخای واست شعر بخونم عزیز من؟"

جین ب لباس نامجون چنگ زد و گفت:

"نه...نه فقط خودت حرف بزن...همچی بگو..هرچیزی دوست داری بگو... صدا و حرفات بهترین شعر عاشقانه دنیاس...فقط حرف بزن و بزار با حرفات  ارامش پیدا کنم نامجون...منو از شعر های وجودت دریغ نکن..."

نامجون ک لرزش های جین توی بقلش رو حس کرد، شروع کرد ب گفتن جملات عاشقانه ای ک از وجودش نشات میگرفتن ، جین وقتی اونارو میشنید،چشماش رو میبست، و تمام وجودش گوش هاش و قلبش میشد، اشک های چشماش ، پی در پی روی گونه اش جاری میشدن ، نامجون اونها رو اروم پاک میکرد و هردفعه ای دست های جین ک دیگه لرزش هاش توی این چندروز دائمی شده بودن و حتی توی خاب هم میلرزیدن رو میبوسید، نامجون گفته بود ک ببرتش پیش دکتر اما جین حس میکرد تموم این ها وقت تلف کردنه و  نامجون رو ازش دور میکنه. نامجون نگران جینش بود... حس میکرد پرنس زیباش داره ذره ذره جلوی چشماش اب میشه ...

وقتی پلک های بسته ی جین رو دید فهمید ک خابیده،بدون اینکه جین رو از روی بدنش بلند کنه ، گذاشت همونجا باشه، چون خودشم اصلا نمیخاست حتی یک ثانیه از کنارش جم بخوره... شروع ب نوازش موهای طلاییش کرد و گفت:

"عشق زندگی من...چی ب سرت اومد یهو... میدونی ک کنارتم....من ولت نمیکنم... "

بغضشو وقتی چشمش ب لرزش دست های جین حتی توی خاب ، افتاد ، ب سختی قورت داد و اشک سمجی ک الان روی گونه اش جاری شده بود رو پاک کرد .

خیلی وقت بود لبخند های جین رو ندیده بود...لبخند هایی ک روزشو میساخت ، لبخند هایی ک بهش انرژی میداد...

"چی بسر عشقم اومده خدا ... بگو..."

ولی نامجون اشک های خدا و بغضی ک ب سختی قورت میداد تا نشکنه و اشکاش هزار برابر نشه رو ندید...

•| The world before me & U |• :  °| جهان قبل از من و تو |° Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon