Part 2:یک برخورد سرنوشت ساز دیگر...

202 37 6
                                    


"چه میشود اگر بفهمند روزی شیطان بود ک خدا را ارام و خدا بود ک شیطان را ارام میکرد؟ شاید روزی هم شیطان و خدا ، همدم روح (soulmate) یکدیگر بودند :) "
_________________

کتاب هاشو محکمتر توی بقلش گرفت و کمرشو برای بالا اومدن کوله پشتیش ک انگار داشت حل میرفت، تکون داد:

"استاد!! استادد!! لطفا ی دیقه صبر کنید! استاد کیممم!!!"

مرد روبروش ک داشت اروم و شمرده شمرده راه میرفت با شنیدن صدای اشنای دانشجوش یهو از حرکت ایستاد و همین باعث شد سوکجین ک داشت با سرعت پشت سرش میدوید نتونه سرعتشو کنترل کنه و ب شدت ب کمر استاد کیم خورد و با باسن روی زمین فرود اومد ...و همین مساوی بود با پخش شدن تمام برگه ها ، کتاب ها و عینکش روی زمین!

"عاخ!"

استاد کیم  که شوکه شده بود سریع روی پاهاش نشست و حالت نیمه نشسته رو گرفت و با قیافه نگران گفت:

"سوکجین! حالت خوبه؟!"

جین ک قیافش ب خاطر درد باسنش جمع شده بود سرشو تکون داد.

"من واقعا متاسفم ... فک نمیکردم انقدر بهم نزدیک باشی..."

جین ک حالا عینکشو پیدا کرده بود ب چشماش زد و با لبخند زیباش ب استاد کیم نگاهی انداخت:

"عاو نه استاد! "من"سرعتم زیاد بود!متاسفم اگر کمرتون درد گرفت..."

توی یلحظه استاد کیم فکر کرد ک داره با ی پری از دنیای پریچه ها صحبت میکنه و همیشه توی دلش زیبایی پسر مقابلش رو تحسین میکرد و دوست داشت ساعت ها بهش خیره بشه بدون اینکه حتی بخاد پلک بزنه ...
لبخندی ب صورت شاد جین زد و مشغول جمع کردن کتاب ها و برگه های پخش شده روی زمین شد.

"استاد نیازی ب زحمت شما نیست! من جمع میکنم همشو!"

و ب دنبال این حرفش سریع مشغول جمع کردن باقیه برگه ها شد...
استاد کیم کتاب ها رو توی دستش گرفت و ایستاد و جین هم ک برگه هایی که الان نظمشون بهم خورده بود رو توی دستش گرفت روبروی استاد کیم، ایستاد.

"بفرما...بگیرشون...باز هم متاسفم.."

"ممنون استاد.."

"خب حالا سوالت چی بود جین؟ اشکالی توی درس امروز داشتی؟!"

"بله استاد..."

"باشه جین، بیا بریم توی اتاق کار من طبقه بالا... اینجا نمیتونم بهت توضیح بدم!"

"اوه بله استاد..."

همیشه از اینکه استادش باهاش راحت بود خوشحال بود... معمولا بیشتر دانشجوهارو با فامیلی یا اسم کامل صدا میزد اما جین فرق داشت...خوده جین هم از این بابت خرسند بنظر میرسید.

ب دنبال استاد کیم ب طرف پله ها رفت .

توی این چندین سال ک وارد زمین شده بود، خیلی چیزا تغییر کرده بود ... ب کمک بهترین دوستش "خدا" تونسته بود یسری علایقش رو پیدا کنه و بره یکی از بهترین دانشگاه های کشور کره...حالا چرا کره؟ این انتخاب جین بود چون فقط از اسم این کشور و شکلش روی زمین خوشش  اومده بود تصمیم  گرفت ک توی کره زندگی کنه...از وقتی هم وارد دانشگاه شد ی پسر بنام کیم نامجون ک از قضا استاد دانشگاهش بود ، توجهشو جلب کرده بود و با اینکه جین توی نگاه اول عاشقش  شده بود خودش خبر نداشت و دارای یسری حس های جدید و مختلف ب استاد کیم عزیزش شده بود...

وارد اسانسور شدن و استاد کیم ک همچنان لبخندشو ب لب داشت ک چال های زیباشو ب نمایش گذاشته بود دکمه طبقه سوم رو با انگشت  بلند کشیدش فشار  داد ...

"شعری ک امروز سرکلاس خوندی واقعا زیبا و دلنواز بود، بقیه دانشجوها هم لذت بردن ... میتونی متنشو برام بفرستی؟"

جین ک ذوق کرده بود  سریع و با تن صدای بلندی گفت:
"بله استاد! حتماا!"

لبخند استاد کیم پررنگ تر شد و میخاست دستشو ببره ک موهای جین  رو بهم بریزه اما سریع ب خودش اومد و و با خودش گفت:"احمق! مگه دوست پسرتع؟!"

•| The world before me & U |• :  °| جهان قبل از من و تو |° Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang