Part 4:خدای توانای دیروز مهارت نه گفتن نداشت :)

163 32 18
                                    


"همه چیز خوب بود تا اینکه شیطان در زندگی اش هیجان طلب کرد....و خواست بعنوان انسان در زمین اظهار وجود کند :)"
‌__________________________

نودلشو توی بشقاب ریخت ، چابستیکای قهوه ای رنگ و سس تندشو برداشت و ب سمت میز ناهار خوری رفت و صندلی ای رو عقب کشید و خودشو روش ولو کرد .

"خب خدا ! امروز خودت نظاره گر کارام بودی...البته اینم بگم که هنوز بخاطر اینکه بهم نگفتی توی شکل انسانیم قادر ب دیدنت نیستم از دستت دلخورم...ولی چ میشه کرد! تو تنها و بهترین دوستمی...همینکه صدات رو هم میتونم هرازگاهی بشنوم خیلی خوبه! "

خدا داشت با ناراحتی ب حرف های جین گوش میداد، با خودش میگفت کاش قدرت عاشق شدن رو ازش میگرفت، ولی حیف که نمیتونست اینکارو انجام بده، خدا خوشحال نبود...از همون اول  ک بهترین دوستش شیطان رو بعنوان انسانی بنام"کیم سوکجین" روی زمین فرستاده بود، ناراحت بود... خیلی ناراحت...

"خب نمیدونم چرا ولی هروقت دارم با استاد کیم حرف میزنم و یا سرکلاسشم تپش های قلبمو ک داره محکم ب سینم میکوبه رو میفهمم!  تازه! استرس هم عین بگم چی میفته ب جونم و باعث میشه عرق سردی پشت کمرم بشینه...اسم این حس ها چیه؟ "مرض سوکجینی"؟ ...اخه جدیده...توی این چندیننن سال ک روی زمین زندگی کردم چنین حسی نداشتم....البته یه یکی دو سالی هست ک اینطوری ام..."

چابستیکشو توی نودل فرود برد و مقداری نودل برداشت و سس  تند رو روش خالی کرد و با لذت وارد دهنش کرد ، چشماشو روی هم گذاشت و با لذت مشغول جویدنش  شد.

" امروز میخاد بیاد دنبالم بریم بیرون ! بعنوان دوست!!!! ولی خب تو بهترین دوستمی خدا ...خودت میدونی دیگه!"

مقداری دیگه از نودلو برداشت و توی دهنش چپوند و گفت:
"باید حسابی  ب خودم برسم!! البته همینجوریشم  بخاطر زیباییم ازت تشکر میکنم خدا جونم!"

حوصله اش نشد و مقدار زیادی سس تند رو روی کل نودل خالی کرد و با چابستیک هاش بهمشون زد :

"از الان تا شش عصر وقت دارم کلییی ب خودم برسم !! "

شروع کرد ب تند تند خوردن نودل و این مساوی شد با پر شدن شکمش  و دل درد خفیفش.

"چرا چرا همش پرخوری میکنم اخه... اصن گوش میدی! "

با صدایی ک ب گوشش رسید لبخندی زد.

"دارم گوش میدم شیطان عزیزم...دارم گوش میدم.."

"خب پس خوبه...میرم یکم بخابم ...هوامو داشته باش لاولی!"

"من کنارتم عزیزم...همیشه کنارتم..."

جین لبخندی زد و ظرف غذاشو توی سینک انداخت و با خوشحالی  ب سمت اتاقش رفت ، و خدا اشک ریخت...ن برای اولین بار، ن برای دومین بار، بلکه برای هزارمین بار اشک ریخت! دوست عزیزش...تنها دوستش عاشق شده بود و فقط خدا بود ک میدونست این عاشقی اخر عاقبت خوشی نداره...

•| The world before me & U |• :  °| جهان قبل از من و تو |° Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora