_____________________________________
اول ستاره رو نارنجی کن.
_____________________________________
خاطرات قشنگی که با هم داشتن مثل سیلی که سر راهش همه چیز رو به ویرونی میکشه در حال نابودی مغزش بود ...
خاطرات شیرینی که الان براش هیچ شیرینی نداشت . تمام اون خاطره ها درست مثل یه جینسینگِ تلخ ذهن خستش رو الوده کرده بودن .
به سختی بدنِ پسر عزیزش رو میون بازوهاش گرفته بود تا مبادا بخاطر سرعت بالای اسب به زمین بخوره و آخرین امید زندگیش رو هم از دست بده ‚ امیدی که اون رو به یاد روز های خوبشون مینداخت . روزهایی در کنار اون ادم خیانت کار .
با هر قطره اشکی که از چشمای ملتهبش به پایین میریخت لگدی به شکم اسب میزد تا هر چه زودتر از اون آدمای خیانت کار و این شهر پرتزویر فاصله بگیره . شهری که با هزاران آرزو با مادرش پا به اون گذاشت ‚ شهری که خیلی زود تنها عضو خانوادش رو گرفت و الان با خیانتهایی که بهش کرد تمام زندگیش رو نابودی کشیده بود.
این شهر نفرین شدست .!!
اشک تمام صورتش رو خیس و دیدش رو تار کرده بود . از ته دل شکستش زجه میزد . برای پسرش .. برای خودش که صدای عاه های شهوت آلود همسرش رو از اتاق کناریش دقیقا جایی که خودش و اون با هم شبهای پر خاطره ای میساختن شنید .
دنیا تا کجا میخواست برای اون پیش بره ..
بس نبود تمام بلاهایی که تا الان سرش اورده بود ؟! اونم یه ادم بود ‚ یه ادم مثل بقیه . تکه پاره ای از گوشت و خون نه ادمک تمرینی برای ضربه زدن .
بس نبود ضربه هایی که تا الان خورده بود.!!
دیگه تحمل نداشت ..
دیگه نمیکشید ..
دل کوچیکش شکسته بود . همون دلی که اون ادم خیانت کار همیشه دم از محافظت از اون میزد . دیگه جای سالمی توی قلب شکستش باقی نمونده بود . تمام قلبش پر بود از رد شکنجه های بی پایان این روزگار بی رحم .
فریادی از عمق دل شکستش به بیرون اومد . فریادی که غم از همه جای اون دیده میشد. فریادی که توی تک تک فرکانس هاش نا امیدی نمایان بود . فریادی که حتی فرشته های سیاه پوش و بی رحم مرگ هم اون رو شنیدند و دلشون سوخت ..
« چی اون رو اینطور ناامید کرده ؟!.. چی تونسته قلب کوچیک این مرد جوان رو اینطور بشکنه »
حتی اون فرشته های سنگ دل هم فهمیده بودن این قلب انقدر کوچیکه که توانایی شکستن نداره . پس اون ادم چطور تونسته این گوی بلوری رو بشکنه .
پسرک کوچیکش از ترس فریادهای گوش خراش پدرش خودش رو بیشتر در اغوشش جمع کرد . از ترس خودش به خودش باید پناه میبرد ..
«پدر عزیزش چطورش شده چرا مثل همیشه لبخند نمیزنه ؟؟ چرا گریه میکنه!!»
پسرک هم گریه میکرد گریه ای معصومانه که از ترس و نگرانی بود .
تنها کاری که از دست دل شکستش برمیومد گریه بود . در دل با خودش گفت
«چی شد .. مگه اون قول نداده بود که برای همیشه مال هم باشن ..»
اون قول داد .. قولی که خودش اون رو با نهایت بی رحمی شکست درست مثل دل نازکش که همراه اون قول تکه تکه شد .
از ته دل داد کشید :
_ مگه تو قول نداده بودی ؟ مگه قول ندادی تا اخر در کنارم باشی؟! پس حالا چی شد عوضییییی ... انقد برات بی ارزش شدم .. هان ؟؟ تو که میگفتی من الماس وجودتم پس چی شدددددددد ... "
****
فلش بک ( هشت سال قبل )
به سختی چکشش رو روی اهن گداخته فرود اورد و ضربه محکمی به اون وارد کرد ...

ESTÁS LEYENDO
❖ 𝑳𝒖𝒔𝒕 𝑪𝒂𝒖𝒕𝒊𝒐𝒏 𝑳𝒐𝒗𝒆 ❖
De Todo❀ خـلـاصه ❀( کامل شده ) کیونگسو پسرِ یتیمی که برای زنده موندن مجبور به اهنگری میشه چی میشه اگه کیم جونگین پسر تاجری که کیونگسو از بازرگانیش آهن میخره عاشق پسر کوچولوی ریزنقشی بشه که با وجود جسه کوچیکش کارای سختی روانجام میده که کای به عمرش نتونسته...