9

141 19 8
                                    

خوب دیگه فکر کنم الان زمان ادامه دادنشه:)
ببخشید خیلییی دیره 💔 تو این مدت یه داستان دیگه و کارای کمیک بوکم ریخت سرم و نمیتونستم به ادامه این داستان فکر کنم.
___________________________
با خودم فکر کردم چرا باید کاگوری یکی از شیاطین بزرگ جهنم دنبال من باشه؟ و یا اینکه آکی روح منو نجات بده؟؟ من چه فایده ای براشون دارم؟
بعد ازینکه کاگوری تهدیدم کرد خواست ادامه بده ولی انگار خبری به گوشش رسید که فورا منو رها کرد و غیب شد. احتمالا برگشت جهنم!
...
بعد از دوسعات فکر کردن به همه چیزای عجیبی که برام اتفاق افتاده سردرد گرفتمو از خونه زدم بیرون، البته جیمین بیچاره رو همونجوری ول نکردم و زنگ زدم دوس پسر عن اخلاقش بیادجمعش کنه.
همیشه وقتی تو جسم اصلیم بودم دوست داشتم نصف شبا بیام بیرون بدون نگرانی تا ساعت ها توی کوچه ها و خیابونا قدم بزنم و از سکوت شب لذت ببرم ولی هیچوقت امنیت نبود، اما حالا تو جسم سباستین میتونم اون ارزو رو برآورده کنم.
خنده داره... من تو جسمیم که برای من نیست و نمیدونم در اینده چی میخواد بشه و دوتا شیطان یا بهتره بگیم موجودات ماورایی بخاطر من دارن جنگ میکنن!!
مگه من کی بودم؟ جز یه دختر ساده که کل زندگیش پوچ بوده و بدشانس؟؟؟
الان مثلا یه صدای درونی یهو از ناکجا اباد باید پیداش بشه و بگه نه تو بخاطر فلان دلیل اینجایی فرزندم!
اه اه اه چقدر تخمی تخیلی!!! ودف؟
بعد از نیم ساعت گوشیم زنگ خورد
_بله
+آقای سباستین مارکز؟
مکث کردم...
_بله خودم هستم
+فردا تشریف بیارید اداره پلیس خیابان ادوارد
_برای چی؟
فرد پشت تلفن نفس صدا داری کشید و گفت: حضورا خدمتتون عرض میکنم.
صدای بوق ممتد پشت تلفن بهم حس ناخوشایندی داد، با اخم و سردرگمی گوشیمو تو جیبم فرو کردم و برگشتم خونه تا بخوابم و برای فردا اماده بشم.
...
فردای اون روز با صدای گوشیم بیدار شدم و حاضر شدنم چند دقیقه بیشتر زمان نبرد و سره 30 دقیقه رسیدم اداره پلیسی که گفته بودن بهم.
منطقه و محله برام خیلی آشنا بود ولی یادم نمیومد کی اونجا بودم، احتمالا جزوی از خطرات سباستینه.
وقتی وارد ساختمون شدم خیلی شلوغ بود و پلیسا و سربازا مدام با ادمای دستبند زده شده اینو و اونور حرکت میکردن. رفتم سمت یکی از سربازای نگهبان در و پرسیدم :چخبره؟ اینجا همیشه انقدر شلوغه؟
پسر در حالی که داشت چیزی مینوشت نگاهش یهم کرد و گفت:یه گروه قاچاقچی اعضا بدن رو گرفتن
با فکر کردن به جرمشون حالم کمی بد شد و قیافم توهم رفت
سرباز گفت:اگه فوضولیت تموم شد برو خونتون بچه
زیرلب فحشش دادم و با صدایی که بهش یرسه گفتم:زنگ زدن ازین اداره بهم که بیام اینجا ولی نمیدونم دقیقا پیش کی باید برم!
سرباز به سمت سیستمش که سمت راستش بود رفت و پرسید:اسمت؟
:سباستین مارکز
اسممو سریع تایپ کرد و بعد از بالا پایین کردن صفحه ای گفت :مارکز؟
نگاهی مشکوک بهم انداخت
_چیزی شده؟
+برو پیش سروان هانس کریستین طبقه دوم اتاق بازجویی
_ممنون
از کنار جایگاه سرباز نگهبان دور شدم ولی نگاه سنگینشو رو خودم حس میکردم
یه حس مضخرف از حضور در این مکان بهم دست داده بود که رسیدم به اتاق بازجویی
به در سیاه رنگ اهنینش نگاه کردم و کف دستای خیس ازعرقمو به شلوارم کشیدم و دستگیره رو گرفتمو چرخوندم تا باز شد و با مردی هیکلی و سیاه پوست رو به رو شدم که لباس فرم مشکی رنگ استین کوتاهی پوشیده بود و به پرونده تو دستش نگاه میکرد.
درو بستم و رفتم جلوش روی تنها صندلی باقیمونده نشستم.
پرونده رو رو میز کوبید و بهم نگاه کرد:اجازه دادم بشینی؟
از ترس جفت کردم و سریع بلند شدم. به هرحال پررویی جلوی همچین ادم غولی که میتونه منو درسته بخوره اشتباه ترین کار بود.
تکیه داد به پشتی صندلیش و پوزخند زد:حالا میتونی بشینی
مودبانه نشستم.
+مادرت مرده
اون لحنش کاملا بی احساس و سرد بود و من کاملا خشکم زد.
_من.. منظورتون چیه؟؟
+مادرت دیروز جسد گندیدش تو اپارتمانش پیدا شد در حالی که گردنش بریده شده و یک لیتر بنزین تو معدش جمع شده بود
عکسای جسد رو جلوم انداخت و با دیدن اون صحنه ها تمام دل و رودم پیچیدن به هم و داغ شدن و بالا اومدن اسید معدم به گلوم رو حس کردم
سریع دستمو روی دهنم گذاشتمو جلوی اوق زدنمو گرفتم.
پلیس بی رحم عوضی خندید
+چه فشنگ نقش بازی میکنی! اگر کس دیگه ای بود باورش میشد قاتل نیستی.
تو همون حال بد برگشتم به چشماش نگاه کردم گفتم:قاتل؟؟؟؟ من؟؟
اخم کرد و زد رو میز:پس کی؟؟
_اشتباه گرفتین من قاتل نیستم
+تو تنها مظنونی چون تو تنها فرزندشی
_من پسرش نیستم
+ولی مدارک چیز دیگه میگن!!
عصبی شدم و دست کشیدم تو موهام
_من چند وقتیه ترکش کردم بخاطر اینکه فهمیدم مادر واقعیم نبوده و همش ادا بوده میخواسته گولم بزنه.
مرد پوزخندی به حال بد من زد و گفت:مدرک داری؟؟
دهنم بسته شد و عصبی تر از قبل شدم، با فکر به این که اون شب حرفاشو شنیدم ولی هیچ مدرکی برای اثبات حرفم ندارم حتی نمیدونم اون شخصی که باهاش حرف میزد کی بود.
پلیس وقتی دید نمیتونم مدرکی برای اثبات حرفم بیارم عکسای روی میز رو جمع کرد و گذاشتشون تو پرونده و از جاش بلند شد.
+فعلا بازداشتی تا مدرک قطعی پیدا بشه
درو باز کرد و از اتاقا بیرون رفت و به جاش سربازی قد بلند اومد بهم دستبند زد و بردتم تو زندان موقت.
***
بعد از چندین ساعت زندانی شدن سباستین، کاگوری که حالا سرش خلوت شده بود رفت سراغ دخترک مورد علاقش تا یکمی اذیتش کنه و حالش جا بیادولی وقتی رسید خونش فهمید از صبحه که بی خبر گذاشته رفته.
خون خون شیطان بزرگو میخورد و میخواست سره اون دوتا برده احمقشو قطع کنه بخاطر بی احتیاطی
همون لحظه تو اوج عصبانیت یادش اومد تنها دلیلی که ممکنه...
______________________
ارهههه اینههه 😍😍😎

بدبختی من اینجاست حافظم عین سگ کوتاهه و یادم رفته بود فامیلیه این کارکتر بدبختم مارکزه.. 😂🤦‍♀️حالا خداروشکر به روم نیاوردین سوتیامو 😁ممنونم و معذرت میخوام 🦉🧡

I'm in hellWhere stories live. Discover now