17

55 6 2
                                    

I forgot I was a bad bitch!

-------------------
درد زیادی تمام وجودو گرفته نمیتونم سکوت کنم نمیتونم عصبانتیمو از وجودم دور کنم و انقدر زیاده که فقط با جیغ زدن خالی نمیشم نمیفهمم کجام و تمام وجودم پر ازدرد و اتیشه! صدای خودمو نمیشنوم ولی حس میکنم دارم کمی از درد و خشممو کم میکنم... دیگه اطرافمو واضح نمیبینم و وارد سیاهی عمیقی میشم اما درد و خشمم فروکش نمیکنن!
صدایی رو میشنوم که باعث سکوتم میشه
"بلاخره بیدار شدی"
لمس شدن صورتم رو احساس میکنم و به خودم میلرزم و عقب میرم، اما دستی گردنم رو میگیره میکشتم سمت خودش
"الان خیلی دیر شده برای عقب کشیدن صدف!"
بدون اینکه بتونم حرفی بزنم با سرعت لب هاشو روی لب هام گذاشت میخواستم فرار کنم اما تمام وجودم اروم گرفت و به شدت حس کردم نیازش دارم، طعم بوسش مثل ارامش بعد از گریه کردن تنهایی تو اوج بدبختیت وسط نیمه شبه انقدر خشمگین ولی اروم و دوست داشتنی که بعدش خوابت میبره و یادت میره چقدر حالت بد بود!
من نمیدیدمش ولی اون ارومم کرد انقدر حرفاش برام عجیب بود که با فشار اوردن به مغزم هم نمیتونم فراموشش کنم.
چشمام کم کم بیناییش رو بدست اورد و با دیدن اطرافم شوکه شدم.
دستم وسط سینه اون شیطان بالا رده بازنشسته رد شده بود و در حالی که رو هوا گرفته بودمش قلبش رو وسط دستم له میکردم. از چشماش و دهنش و گوشاش و بینیش خون میبارید،، وسط نفس های اخرش خندید و گفت: جدت باید ببینتت حت.. ما... سکته میکنه.. و بعد مرد!
جسدش تماما تبدیل به خاکستر سیاه رنگ شد و در هوا پخش تا اثری ازش نموند.
من به اطرافمو جنازه ها نگاه کردمو رو زانو هام زمین خوردم و خیره موندم به دست خون الودم که ناخن های سیاه رنگ و بلندی ازش بیرون زده بود
صدای شخصی که برای چند لحظه فراموشش کرده بودم تو ذهنم اکو شد
"عاه بلاخره طعم کشتن رو بهم برگردوندی.... با صدای بلندی خندید و ادامه داد... ممنونم"

اشکم چکید و با خودم گفتم:من شیطان واقعی شدم...
خندیدم و دیوانه وار قهقه زدم
اشکام همزمان با خندیدنم پایین میومدن و حس میکردم دیگه هیچ قلبی برام باقی نمونده و فقط یه روح تو خالی شدم!
ازینکه کشتمش ناراحت نیستم ولی این من نیستم که کشتمش!
اون صدا کی بود؟ چرا وقتی چشمامو بازکردم از بین اون طنابا و ستون بیرون اومده بودمو دست و پام شکل عجیبی به خودشونگرفته بودن؟

کسی وسط سکوت مرده ها داد زد:
"شرو"
صدای قدم هاشو از پشت سرم میشنیدم، آشنا و دلگرم کننده بود
بعد از چند ثانیه گرمای آغوشش رو پشتم حس کردم و ناخوداگاه اشک هام پایین ریختن و به هق هق افتادم،اون بغلم کرد و موهامو نوازش کرد و گفت :
"ببخشید نبودم... ببخش تنهات گذاشتم...

از اغوشش دراومدم و با ترس گفتم:
" من یه هیولام... من اونو کشتم اما.. اما نمیدونم چطوری... "

کاگوری با تعجب گفت:
" توکشتیش؟؟ منظورت اینه باعث شدی بمیره مگه نه؟؟ "

سرمو تکون دادم و دستای خونالودمو نشونش دادم و با چشمای خیس بهش نگاه کردم:
"با همین دستا قلبشو له کردم و کشتمش..."
کاگوری شوکه شده بود و عجیب نگاهم کرد بعد کمی نزدیک تر شد و رفت سمت گردنم و موهامو از پشت گوشم کنار زد
دستشو با استرس روی چیزی که پشت گوشم دیده بود کشید وهمون لحظه موج درد شدیدی قفسه سینمو مچاله کرد و رو هوا معلق شدم میخواستک داد بزنم و نفس بکشم دهنمو باز کردم اما هیچ کاری نمیتونستمانجام بدمو از سره خفگی دنیا برام تیره و تار شد.
***
با شنیدن اون صدای جیغ مهیب کل زمین لرزید، راک با ترس و لرز گفت:
"سرورم شیطان جدید متولد شد!"
با تعجب گفتم:
"منظورت چیه؟؟ مگه اون جنده مرده که شیطان جدید بیاد؟"
راک تند تند گفت :
"نه نه سرورم این... این شیطان نوع نفرین شدست پر از خشمه پر از عصبانیت و قدرته"
فکرم سمت شرو رفت ولی اون نمیتونست همچین چیزی بشه، اون از ضعیف ترین نوع شیاطین اینجا هم ضعیف تر بود!
راک گفت" میبرمتون پیشش تا خودتون با چشمایخودتون ببینین چه اتفاق وحشتناکی افتاده "
اخم کردمو با چشمام بهش فهموندم کارم باهاش تموم نشده و دوباره گیرش میارم.
وقتی به سطح زمین بالا اوردتم با صحنه ای آشنا و خونالودی اشنا شدم احتمال دادم که شاید آکی برگشته یا پدرم ولی جسه ریز و کوچکی که وسط اون همه جنازه نشسته بود ترس رو تو وجود منی که هزاران سال بود طعمشو نچشیده بودم نشوند.
سمتش دوییدم و از پشت بغلش کردم و متوجه حال بدش شدم بوی تعفن میداد و این منو بیشتر نگران میکرد، شروع کرد به گریه کردن و تو اغوشم گرفتمش و ازش معذرت خواستم اما وقتی ازش پرسیدم تا بشنوم خودش نبوده چیزی شنیدم که نمیخواستم برای شرو باشه...
با استرس به پشت گوشش نگاه کردم، باید مطمعن میشدم اون پروانه عوضی روحشو نخورده باشه ولی.... خالکوبی پروانه سیاه رنگ نیمه بال روی روحش حک شده بود، با لمش ناگهان جسمش بالا رفت و از سینه به جایی آویزون شد و معلق موند.
بعد از چند لحظه سومین چشمش باز شد و هر سه چشمش به سیاهیکشیده شدن، اومد روی زمین و از کنار گوش هاش بال های کوچک سفید رنگی باز شدن و این ترسناک ترین کابوس من بود، دیدن باترفلای دیمن.
لبخند گوش تا گوشی بخم زدو گفت:نمیدونستم تو هنوز زنده ای همزاد
با اخم و یاداور شدن خاطرات زندگی گذشتم بهش نگاه کردمو گفتم :همزاد؟ من حتی تو رو جزو شیاطین حساب نمیکنم! بهت اخطار میدم زود تر روحشو پس بدی.
خندید
جلو اومد و میخواست گردنمو بگیره دستشو گرفتمو از ارنج شکستمش
"بهت اخطار دادم Enma !"
جیغ زد و خندید

I'm in hellWhere stories live. Discover now