10

137 17 7
                                    

پلیس میخواست سباستینو طعمه کنه تا مجرم اصلیو گیر بندازه ولی هیچ فکرشم نمیکرد قاتل انسان نیست و با اینکارش جون خودشم به خطر انداخته!
دقیقا همون شب که کاگوری موقع تهدید دخترک یکدفعه ای غیبش زد، خبر رسید بهش زنی که نقش مادر سباستینو داشت قلابی بوده و میخواسته با کشتن سباستین روحشو بفروشه به جادوگری برای پول...
این کار باعث شده بود کاگوری تمام برنامه هاش بهم بریزه و روح دخترک بدون اختیارش اورده بشه بدن این پسرک بدبخت.
کشتن اون زنیکه به ملایم ترین روش کاگوری انجام شد. کاگوری با بستن زن به تخت کینگ سایز اتاق خوابش و باز کردن دهنش و ریختن کالن یک لیتری بنزین تو حلقش اونو مجبور کرد تمام اون مایع رو ببلعه، بعد از خون بالا اوردن زن روش خم میشه، با گرفت چانه زن ناخن های تیز و سمیشو محکم روی گردنش میکشه.
هرآدم دیگه ای هم بود قطعا میمرد! اینم مرد!
+قربان این کل ماجرا نیست و فقط خلاصه گفتم.
پیرمرد که نه چه عرض کنم انقدر که این آقا با این همه سن جوونه چهرش بهش نمیاد پدر شیاطین کل دنیا و از همه مهم تر پدر اصلی کاگوری و آکی باشه شنونده این حرفا از تنها دست راستش مرد کوتوله کچل به نام لوفی بود. (همون قسمت اول کسی که روح دخترکو برد پیش کاگوری)
_لوفی چند بار باید بهت بگم تو کارای دخترم فوضولی نکن؟؟؟
لوفی مثل همیشه با طرفداریه پادشاهش ابرو در هم کشید و ته دلش همه خاندانشونو به فحش کشید و با لبخند مصنوعی گفت:عذر میخوام سرورم دیگه همچین غلطی نمیکنم. (اخرین کلماتشو با حرص گفت)
مرد خندید و دستشو به علامت مرخصی تکون داد.
***
کاگوری به سرعت تو زندان تلپورت کرد و رو به روی سباستین وایستاد
با عصبانیت گفت:باز چه گهی خوردی؟
سباستین که سرش رو زانوهاش بودو گریه میکرد سرشو بالا اورد و با نگاه سرخش داد زد:ازت متنفرممممم
کاگوری با دیدن این حالتش کمی غمگین شد ولی کم نیاورد: پاشو بریم
خواست دستشو بگیره که سباستین دستشو بیرون کشید و کاگوری رو هل داد
ولی دختر بزرگتر از جاش ذره ای تکون نخورد و سریعا سباستین رو بغل کرد.
دخترک که حالا یه آغوش زوری و خیلی خیلی گرم پیداش کرده بود، بدون تقلا زجه زد و ناله کرد.
_همش تقصیره توعه ،اینکه اینجام و تو اینبدن مسخره بخاطر توعه.... مگه چه گناهی کرده بودم انداختیم اینجا؟؟؟ اون زندگی کم سختی کشیدم؟؟
ازت متنفرم... ازت متنفرم.
کاگوری حس خیلی بدی داشت بخاطر حرفایی که برای دفاع از خودش نمیتونست به زبون بیاره، برای حال دخترک مورد علاقش که بازم تو لجن گیر افتاده بود. اروم دستشو بالا اورد و سر سباستین رو ناز کرد.
سباستین ازش فاصله گرفت و با عصبانیت گفت:دست کثیفتو به من نزن!
این حرف تا مغز استخون شیطان روبه روش نفوذ کرد و باعث زنده شدن زخم قدیمی روی قلبش شد، با عصبانیت سمت دخترک رفت و دستای قدرتمنشو روی گلوش فشار داد
از چشماش خون و اتش میبارید و بقدری رگ های روی گردنش متورم شده بودند کم مونده بود بترکن.
_چی زر زدی؟؟؟
دخترک با چشمان لرزان و ترسیده در حالی که زیر اون دستا و ناخن های تیز در حال جون دادن با دهن باز به زور لب زد:گه خوردم.
(و اینجور شد که وسط صحنه حساس مغز مخاطب نویسنده و اجدادش را به فحش میکشد. 😂😁)
کاگوری که انگار گوشش کر هم شده بود فشار بیشتری به گلوی دخترک بیچاره وارد، سباستین چشماش تار شدن و دست و پاهاش برای ذره ای اکسیژن میلرزیدن و تقلا میکرد تا زنده بمونه که همون لحظه فشار از روش برداشته شد و افتاد زمین و تا تونست ریه هاش حریصانه اکسیژن رو بلعیدن.
همون موقع چشماش به درگیری نور های قرمز و سفید رو به روش افتاد
شنید :
+بسه تمومش کن احمق!!
_خفه شوووو مرتیکه *یری! (پوزش میطلبم(◔_◔)
اکی دستشو بلند کرد و خوابوند زیر گوش کاگوری
+چرا نمیفهمی؟؟؟؟ شرو دیگه جسمش نیست!! 'داد زد' وجود نداره! مرده!!!
یقه خواهرشوگرفت:میشنویی؟؟؟ مرده!!
به من اشاره کرد:این دیگه جسم سباستینه! اگر من نمیاوردمش اینجا حتی روحشم نمیتونستی ببینی!!
از جام بلند شدم و لنگ زدم سمتشون
:چی داری میگی؟؟ نمیفهمم! یعنی چی که من مردم؟
اکی پوفی کرد و چشماشو فشرد رو هم
_یعنی مردی، تو دیگه شرو نیستی و سباستینی!
با بغض نزدیکش شدم و یقشو گرفتم:مگه تو به من نگفتی قرار داد بستم باهات تا زنده بمونم؟؟ مگه خاطراتمو نشونم ندادی تا یادم بیاد کی بودم؟ چرا دروغ گفتی بهم؟؟
با حالت غمگین گفت:
اون قرار دادت با من بود تا ببرمت جهنم و بردم بشی ولی با مرگ همزادت سباستین، بهت فرصت زندگی دوباره دادن و بدون اطلاع به کاگوری اوردمت اینجا.
دستام شل شدن و یقه اکی رو ول کردم
با زندگیم، سرنوشتم، روحم بازی شده بود و من بیخبر از همه بلاهایی که سرم اوردن میخواستم خوشحال زندگی کنم...
اشکام بی مهابا از اعماق قلبم روی صورت میریختن و حس بدتری بهم میدادن.
رفتم گوشه اتاقک زندان و روی زمین سفت سردش نشستم زانوهامو بغل کردم،
اسمم شِرو به معنی صدف در زبان ژاپنی که با خوشحالی به همه معرفی میکردم، خانواده خوب و مهربونم همیشه هوامو داشتن اما... وقتی برای اولین بار از کمد بو گندو و مضخرفم بیرون اومدم با حقیقت تلخ زندگیم رو به رو شدم و خانوادم طردم کردن. بعد ازون با کاری که قبلا میکردم تونستم مهاجرت کنمو برم ژاپن اما بازم زندگی روی خوشی بهم نشون نداد و با گروه دخترای خیابونی و هرزه دوست سدمو هرجی داشتم ازم گرفتن و فقیر شدم، بعد از یکسال کاری که میکردمم از دست دادمو اخرش شدم اواره تو خیابونای توکیو بعدشم.. بعدش...
با یاداوریش شوکه سرمو بالا اوردمو کاگوری رو نگاه کردم.

I'm in hellWhere stories live. Discover now