8

163 19 9
                                    

تصاویر رد میشدن و من هر چی بیشتر دقیقه ها جلو میرفتن بیشتر یادم میومد کی بودم.
باید بگم : من روح سباستین نیستم من خودکشی کرده بودم، من... آره همونی بودم که بخاطر گرایشم خانواده طرد کرده بودنم اما میام و فرار میکنم میرم تو یه خرابه ای روزامو شب میکنمو شبامو به روز میرسونم و در آخر شیطان رو میبینم که موقع مرگم باهام قرار داد میبنده! اون شیطان هیچی ازش معلوم نبود بجز یه شنل سیاه کلاه دار سوپر بیگ که هیچی از شیطان رو نشون نمیداد با یه حاله تاریک و سیاه اطرافش و یه کتاب سیاه و قطور بین دستاش!
_تو با من قرارداد بستی!
با رنگ پریده و چشمای از حدقه بیرون زده و دستایی به سرمای زمستون نگاهش کردم
_من بهت شانس زندگی دوباره دادم تو باید تو این زندگی بخاطر قراردادی که باهم بستیم برده من بشی!
برده؟... برده؟... ب.... چی؟؟؟؟؟؟
سرم گیج رفت و چشمام سیاهی
پاهام تحمل وزنم رو نداشتن و فقط سقوط رو حس کردمو دیگه چیزی نفهمیدم.
***
از وقتی چشمامو باز کردم جیمین جلوی چشمم داشت قدم میزد و استرس داشت همش داشت ناخوناشو میجویید و بهم توجه نمیکرد تا اینکه خسته شدم و گفتم:تا کی میخوای جلوم قدم بزنی؟
وایستاد و با دیدنم چند لحظه هنگ کرد بعد با خوشحالی سمتم اومد و بغلم کرد:وای خدشحالم خوشحالم زنده ای
ازم جدا شد بدنمو بازرسی کرد
:جاییت که صدمه ندیده؟ خوبی؟
سرمو تکون دادم :اره خوبم چیه چرا انقدر نگرانی؟
به در اشاره کرد خواست حرف بزنه یکم تته پته کرد ولی بعد پشیمون شد یه لبخند زورکی زد و از جاش بلند شد و گفت:هیچی فقط نگرانت شدم اخه... خ... خیلی زیاد خوابیدی هرچقدرم صدات میکردم بیدار نمیشدی!
+هومم... کسیو ندیدی ینی؟
خنده هیستریکی کرد و سریع خودشو جمع کرد: نه برا چی؟ مگه جایی رفته بودی؟
شونه بالا انداختمو از جام بلند شدم راه افتادم سمت اشپزخونه.
پشت سرم اومد و هر کاری میکردم یه گوشه وایستاده بود نگاهم میکرد برگشتم سمتش و گفتم:چیه واسه چی اینجایی؟
نفس عمیقی کشید و اومد سمتم :ببین میخوام یچیزه مهمیو بهت بگم باید بشینی
هردو نشستیم پشت میز اشپزخونه
+خب میشنوم!
_ببین من... ام... من برای شیطان بزرگ کار میکنم..
خندیدم +منم عزرائیلم
جدی نگاهم کرد:اون به من دستور داده تو رو نگه دارم و نذارم با آکی ارتباطی داشته باشی! اگر دستورشو انجام ندم و یا ذره ای دست از پا خطا کنم منو تهیونگ رو از صفحه روزگار محو میکنه.
عصبی نگاهش کردم
با تعجب توی صورتم دقیق شد و بعد گفت:نکنه تو میدونستی؟؟
بی توجه به حرفش گفتم:پس دیشب رویا نبود...
_اره ببین دیشب نمیدونم چی دیدی از آکی ولی شیطان بزرگی که بهش خدمت میکنم از آکی متنفره و کینه داره خواهش میکنم فاطی دعواهاشون نشو صدمه میبینی.
بهش زل زدم و سرمو تکون دادم بعد با یه حالتی گفتم:تو هم شیطانی؟
سرشو به معنی منفی تکون داد
+پس چی؟ جن؟
خندید_نه منم انسانم ولی... نصفه نیمه
+یعنی چی؟
با غم به میز خیره شد انگا که داشت چیزی رو مرور میکرد براش ناراحت کنندست
+اگه میخوای نگو ببخشید نمیخواستم ناراحت بشی
لبخند مظلومانه ای زد:نه میخوام این حقیقتو در موردم بدونی ولی فقط هیچکس نفهمه
سرمو تکون دادم
+خوب... من قبل ازینکه نیمه انسان بشم خودکشی کردم اما وقتی تو حالت کما بودم شیطانو دیدم اون بهم گفت اگر میخوام بمیرم باید باهاش یه بازیو انجام بدم و اگر ببازم باید بردش باشمو زندگیم بهم با یه طلسم برمیگرده که نتونم نافرمانی کنم.
منم قبول کردم چون دیگه طاقت ادامه زندگیو نداشتم اما... بازیش این بود که با یکی از برده های دیگش وارد رابطه بشم و جلوی چشمش سکس انجام بدیم...
اما من باکره بودم و استریت... و اون برده ش پسر بود!
"تو دلم به شیطان بزرگ فحش دادم لعنتیه حشری"
به ادامه حرفای جیمین گوش دادم:
من به زور رفتم سمتش و با خودم گفتم چون روحم میتونم انجامش بدم دیگه حسی نداره که بعدش میمیرم اما هیچوقت فکرشم نمیکردم اونجا وقتی قبول کردم بازیو باختم... چون همونجا اون برده روحش بهم پیوند خوردو منم شدم یه برده شیطانیه دیگه...
وقتی که فهمیدم این یه مرحله برای عبور از هفت گناه جهنم بوده به جسمم پس فرستاده شدم و بعد ازون پدر مادرم و هرکسی که منو میشماخت فراموشم کردن تا اینکه رسیدم به این بار و تو رو دیدم در حالی که مست بودی و داغون باهام درد و دل کردی باهم دوست شدیم منم مست کردم اما بعد ازون شب تو رفتیو دیگه ندیدمت.
بدون اینکه چیزی بگم به زمین خیره شدم:پس همون شب خودکشی کردم...
سرشو تکون داد
بعد از چند لحظه با بغص گفت :میدونم خیلی احمقانه بوده زندگیم اما الان دیگه نمیخوام احمقانه زندگی کنم امیدوارم تو بهترین دوستم بمونی
لبخندی زدمو دستشو گرفتم:جیمین نگران نباش من تو رو بابت هیچ چیزی قضاوت نمیکنم تو خیلی شجاعی که تمام این حقایقو بهم گفتی
اشکی از چشمش چکید ولی لبخندی زد و سریع پاکش کرد :ممنونم ازت سباستین
در جوابش از جام بلند شدم و گفتم :خوب حالا بیا یه پیتزا مهمونم کن بعدش بشینیم فیلم ببینیم
خندید و گفت:هیییی بچه پرروووو باشه اینبارو مهمونت میکنم ولی یادت باشه بجز اینکه وظیفم مراقبت ازته توهم باید خرج خودتو دربیاری!
خندیدم و گفتم:نگران نباش من الان کلییی پول تو حسابم هست که تا اخر عمرم میتونم بدون کار کردن فقط از زندگی لذت ببرم
با تعجب نگام کرد:چجوری؟؟؟ تو که فقط 20سالته!!
شونه بالا انداختم و گفتم:نمیدونم شاید کاره آکی یا کاگوریه!
چشماش از تعجب بیش از حد گشاد شد و گفت:هییی حواست باشه اسماشونو نیار گیداشون میشه الان
با تعجب نگاهش کردم که یهو صدایی اومد:چی میخوای بچه؟
برگشتم پشت سرم جایی که صدا ازش اومد و با دیدن کاگوری اون دختر شیطانی یخ زدم
دست به سینه با لبسای جذب تماما سیاهش و چشمای به رنگ خونش نگاهم میکرد و پوزخندی گوشه لبش داشت
جیمین سریع تعظیم کرد:سرورم ببخشید من یادم نبود بهش بگم نباید با اسم کوچک صداتون کنه..
اخم کردم خواستم چیزی بگم که کاگوری خندید و دستشو به معنای مهم نیست تکون داد:اتفاقا خوب شد حوصلم سر رفته بود میخواستم بازی کنم
با جرعت تمام گفتم:من با تویه هرزه نه تنها بازی نمیکنم حرفی هم ندارم! حالا از همون راهی که اومدی برو!
کاگوری با حالت پوکر فیسی نگاهم کرد
جیمین یهو به خودش اومد و با ترس و لرز جلوی من اومد و تعظیم کرد:سرورم ببخشیدش... اشتباه کرد... نفهمی کرده من معذرت میخوام
کاگوری با یه حرکت جیمینو سمت راست پرتاب کرد و جلو اومد و نزدیکم شد:میبینم هنوزم مثل اون روز بلبل زبونی میکنی و هاری!
اینبار دیگه جرعتم گشم شده بود و داشتم از ابهت و ترسناک بودن لحنش میلرزیدم و زمینو نگاه میکردم
دستشو جلو اورد و ناخونای تیز بلندشو روی صورتم کشید و چندتا خراش سطحی ایجاد کرد که سوزش خیلی بدی داشتن
_یادت رفته اون تنبیهتو پس...
نه دیشب همشونو آکی یادم اورد...
_میدونی چرا اینجایی؟
_سرتو بیار بالا خوشم نمیاد وقتی دارم حرف میزنم نگاهت به زمین باشه
چونمو تو دستش گرفت و بالا اوردم و مجبوری به چشماش نگاه کردم
تو چشماش اما... یه غم عجیبی بود که نمیتونستم درکش کنم
_تو شانس اوردی لحظه ای که خواستی بمیری برده آکی شدی!!!
_اما بزرگترین شانست این بود که با من برخورد کردی و... کاری کردی نخوام بذارم برده اون عوضی باشی!!
___________________
سلاااااامممم ببخشید بابت تاخیر زیاد عزیزای دل من زمان لازم داشتم و یکم کارا ریخته بودن رو سرم وقت سر خاروندنم نداشتم 😢😢
میدونم کمه اما چیکار کنم که تا همینجا مغزم کشید و نوشتم امیدوارم برای ادامش حمایتم کنین و اون ستاره های خوشگلتونو بهم بدید و با حرفای پر از انرژیتون انرژیمو بیشتر کنین 😍😍😍💜💜💜دوستتون دارم

I'm in hellМесто, где живут истории. Откройте их для себя