2

381 35 2
                                    

hey bitch welcome to the hell!

با تعجب به در کهنه و پوسیده خیره بودم ولی بعد از چند لحظه حس کردم کنارم خالیه وقتی سرمو برگردوندم با جای خالی اون کتابدار بد دهن مواجه شدم
دورو برمو نگاه کردم...
اوه فاک ترسناک شد!
لحظه ای بعد در باز شد و صدایی اومد :بیا تو
به داخل اتاق نگاه کردم که تاریک بودو هیچ چیزی دیده نمیشد اما میترسیدم پامو حرکت بدم و یجورایی قفل کرده بودم که نیرویی قوی منو هل داد داخل سیاهی و در پشت سرم بسته شد
+یا امام زاده بیجن! یا جیزززز فاک هولی اسطوخودوس...
صدای خنده جذاب و کمرنگی اومد و بعد حرف زد
_اینجا دیگه خبری از مقدسات نیست میتونی راحت باشی چون دیگه نیازی بهشون نداری
با تعجب به صدا گوش میکردم که معلوم بود صدای یه زن بالغه!
همینجوری زمان میگذشت و هر دو سکوت کرده بودیم، من نمیدونستم چی بگم چون هیچ چیز نمیدیدم و اصلا خبر نداشتم چرا اینجام
صدای خش خش کاغذ اومد و بعد "تیک" نور کوچیکی سمت راست اتاق با فاصله سه متری از من روشن شد و صورت شخصی که باهام چند دقیقه پیش حرف زد معلوم شد که داشت سیگار برگشو روشن میکرد
محو زیبایی و جذابیتش شدم ولی طولی نکشید که فندکشو خاموش کرد
_می.. میشه چراغ اتاقو روشن کنین؟
نمیدونم چرا لکنت گرفتم فاک
باز هم یه پوزخند ریز زد و بعد با صدای بشکنش کل اتاق روشن شد!
حالا تونستم خودشو واضح ببینم اما با تصورم فرق میکرد اون زن بالغی که تو تخیلم بود تبدیل شد به دختری با موهای بلند مشکی لَخت براق با لباس سیاه با چشمای سرخ و لبهای سیاه و سیگاری که بین لبای نازکشه اونو هزاران یا شاید میلیون ها بار فراتر از حد تصور من جذاب میکنه!

_خب حسابی دید زدی؟
سریع نگاهمو به اطراف دادمو چشمم خورد به تابلو نقاشی بزرگی که روی سقف زده شده بود
+این چرا رو سقفه؟
از جاش بلند شد و کت مخمل مشکی بلند از تنس در اورد و با یه بیکینی مشکی سکسی تر از قبل جلو وایستاد به بالا نگاه کرد و با پوزخند دوباره گفت
_چون اینجا خوده جهنمه!
بهم نگاه کرد و جلوتر اومد دستشو اورد زیر لباسمو به بدنم دست زد
با ترس چند قدم عقب رفتم
دوباره با همون پوزخندش نگاهم کرد
_چیه؟ مگه جذبم نشدی؟
اخم کردم
+بهت اجازه ندادم بهم دست بزنی!
یه ابروشو بالا انداخت و زبونشو رو لباش کشید
زبونش سیاه بود و شکل زبون مار
وحشت زده به زبونش نگاه کردم که خندید اما اینبار ترسناک شد
_میدونی چرا اینجایی؟
+... "
_یادته چقدر دلت میخواست من کنارت بودمو بهت محبت میکردم به آغوشت میکشیدم و باهات سکس میکردم؟
با تعجب بهش نگاه کردم و میخواستم عصبانی بشمو فحش بدم که تو چشمام خیره شد و همون لحظه خودمو دیدم در حالی که داشتم خودشو تصور میکردمو آرزوشو داشتم
سریع به زمین نگاه کردم تا دیگه اون ارزوی خجالت اورم ادامه پیدا نکنه
صدای تق تق کفشاشو شنیدم که رفت سمت چپ و بعد فنرهای تخت که بالا پایین شدن
سرمو اوردم بالا
داشت همون دوتیکه پارچه رو هم در میاورد که داد زدم :هوی هوی هوییی اروم باش من نمیخوام کاری کنم
دست از کارش کشید و برگشت سمتم و نگاهم افتاد به سینه های لختش
آب دهنمو قورت دادمو به زور نگاهمو ازش گرفتمو تو صورتش زل زدم
+ببین... من نمیدونم تو چی هستی واسه چی اینجام و واسه چی میخوای آرزومو برآورده کنی ولی من الان اون آرزو رو ندارم میدونی دیگه الان روحم برام لذتی نداره
به اندازه یکبار پلک زدن دوباره لباسش اومدن روی تنش و و جلوی من ایستاد  با اخم و جدیت نگاهم کرد
_اوکی اولین باره میبینم کسی بعد از مرگش خواسه های قلبشو پس میزنه... واقعا احمقی!
عصبی شدم از کلمه احمق متنفر بودم ولی ازینکه از زبون همچین کسی بیرون میاد بیشتر متنفرم
لبخند هیستیریکی زدمو نزدیکش شدم انگشت اشاره مو روی سینش زدم و با ارامشی که نمیدونم از کجا میومد گفتم : اره احمقم اما شنیدنش از زبون تو برات سنگین تموم میشه... جنده!
همونجور که حرفامو میزدم با انگشتم به عقب هلش میدادم که خورد به دیوار پشت سرش
واکنشش یه سیلی محکم بود تو صورتم که منو چندین متر به عقب پرت کرد و انقدر صورتم سوخت و درد گرفت که نزدیک بود اشکم در بیاد ولی قبل ازینکه دوباره کاری کنه سمت در دوییدم
همون لحظه در آتیش گرفت برگشتم عقب که باهاش فیس تو فیس شدم
_تو الان جرعت کردی به تنها دختر شیطان بزرگ بگی جنده؟
خنده بلندی کرد
داد زدم :اره چون تو یه جنده ای!
اخم کرد و دست راستشو بالا اورد و در لحظه دست و پام با بند های چرمی بسته شدن و به سقف آویزون شدم
ترسیدمو جیغ زدم :عوضی ولم کن
خودمو تکون دادم ولی جای فرار نداشتم اون بندها خیلی محکم بسته شده بودن
ناگهان درد و سوزش زیادی روی بدنم حس کردم و با دیدن شلاق سیاه رنگ دستش یخ زدم
_حرفتو پس بگیر
سکوت کردم
به هیچ وجه اینکارو نمیکنم خوابشو ببینی
دوباره شلاقو زد به بدنم و اینبار لباسم از قسمت سینم تا پهلوم پاره شد و پوستم بریده شد.
اون اینکارشو انقدر تکرار کرد که دیگه جای سالم رو بدنم نمونده بود و تمام توانم برای بیدار بودن تموم شد بیهوش شدم
...
بعد از بیهوش شدنش، دختر شیطان کاگوری  کمی نشست رو مبل رو به روی مهمونش و نگاهشو با لبخند رو بدن پر از زخم و خون چرخوند
سیگاری روشن کرد و با آرامش سیگار کشید و به منظره زیبای رو به روش خیره شد که برادرش جلوش ظاهر شد

با اکراه نگاهش کرد_میشه بگی واسه چی باید الان قیافه نحستو ببینم؟ ( به این خوشگلیههه دختره بد سلیقه -_-)برادرش به دخترک زخمی نگاهی کردلبخندی زد: تاحالا ندیده بودم با مهمونات اینجوری برخورد کنی کاگوری با یاداوری دخترک لبخندی زد_هار شده بود بعد از سک...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


با اکراه نگاهش کرد
_میشه بگی واسه چی باید الان قیافه نحستو ببینم؟ ( به این خوشگلیههه دختره بد سلیقه -_-)
برادرش به دخترک زخمی نگاهی کرد
لبخندی زد: تاحالا ندیده بودم با مهمونات اینجوری برخورد کنی
کاگوری با یاداوری دخترک لبخندی زد
_هار شده بود
بعد از سکوت آکی (برادرش)
دوباره گفت :چی میخوای؟
آکی کمی نگاهش کرد :این آدمو باید برگردونیم دنیای خودش
کاگوری شوکه نگاه برادرش کرد
آکی ادامه داد : مثل اینکه از بهشت بخشیده شده میخوان بهش شانس دوباره بدن
کاگوری اخم کرد و از جاش بلند شد سیگارشو انداخت زمین و با کفشش خامو‌‌شش کرد
_اوکی ببرش
و بعد ازون اتاق محو شد.
آکی بعد از رفتن خواهرش دخترک رو از بند ها آزاد کرد و بغلش کرد با تلپورت برگشت به زمین و روح دخترک رو به بدن پسری که در روحی تو بدنش نبود برگردوند و بعد لبخندی زد: اینم اخرین مجازاتت مهمون عزیز!
____________________________

خببب اینم از قسمت دوم 😎
فک کنم باید اسم وانشاتو از روش بردارم 😶 اینجوری که داره پیش میره داستان داره جذاب تر میشه 😈🖤
آقا آکی برادر کاگوریه اینو فهمیدن ولی علت اینکه چرا آکی کسی شد که این دختره بدبختو برگردوند بخاطر شغلشه که بین جهنم و بهشت فرشته مرگه ینی فرشته مرگ کل این دو عالم همین إکی چان خودمونه 😎
و یه نکته دیگه این داستان اولش تو ذهنم اومد میخواستم لزبینش کنم اما حال و هوام عوض شد حس کردم تکراری میشه... میخوام یچیزه خاص بشه حالا نمیدونم تاحالا شده یا نه!؟
دوستتون دارم اگر اون ستاره ها رو بهم بدین 😈🖤❤️

I'm in hellWhere stories live. Discover now