6

201 23 3
                                    

وقتی نگاهم کرد در لحظه بدنم قفل شد و در جایی که بودم بی حکرت موندم ولی اون نزدیکم شد
خیلی نزدیک
انقدر نزدیک که نفساش به صورتم میخورد
خیلی آروم اومد نزدیک تر و روی لب هام زبونشو کشید
میخواستم جیغ بزنم هولش بدم کنارو بهش بگم آشغال عوضی ازم دور شو اما بی اختیار بودم نسبت به بدن خودمو مجبور بودم بی حرکت تماشگر کارایی باشم که میخواد باهام انجام بده پس فقط چشمامو بستم
همون لحظه صداش اومد:چشماتو باز کن
امتناع کردم
_کاری نکن به زور باز نگهشون دارم
باز هم بج کردم تا اینکه چشمام به زور باز شد اما هیچ وسیله ای در باز کردنشون نقش نداشت فقط یه قدرت پنهان اینکارو میکرد
همون لحظه چشمم به دختر افتاد که با پوزخند نگاهم میکرد
از جونم چی میخواد؟
اومد نزدیک تر و تو چشمام زل زد:برای بدست آوردنت حریص شدم.
_تو فقط یه مهمون کوچولو غریبه هار بودی اما...
هیچ وقت ندیده بودم کسی در مقابلم مقاوت کنه
و تو هنوزم مقاومت میکنی
بخاطر پلک نزدنم از چشمام اشک جاری شده بود و میسوخت
لبخند زد :با چشمای اشکی بیشتر حریصم میکنی
_ولش کن کاگوری
کاگوری سمت صدا برگشت
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
اینبار صدایی که نجاتم داد آکی بود که با لباسهای پاره پوره و زخمی پشت کاگوری ظاهر شده
_بهت هشدار دادم که نزدیکش نشو
_منم بهت هشدار دادم دست به مهمون من نزن
_اما خودتم میدونی اون دیگه مهمونت نیست!
کاگوری نزدیک آکی شد
_میخوای یادت بیارم تو باعث شدی اون از بین بره؟
آکی داد کشید
:خفه شو به تو ربطی نداره
کاگوری خندید:اره تا وقتی ربط نداشت که مهمونمو ازم ندزدیده بودی ولی حالا نتنها اونو از بین بردی بلکه مهمون منم ازم گرفتی بخاطر چی؟ عذاب وجدان؟ هاهاها چه کلمه خنده داری برای تو!
وسط حرفاشون پریدم:شما ها کی هستین؟
انقدر با ترس اروم از پشت تخت اینو بهشون گفتم که جفتشون سکوت معناداری کردن بعد آکی نگاهی به کاگوری کرد:الان تنهاش بذار تازه از بیمارستان مرخص شده!
هردو با چشمای به خون نشسته همو نگاه کرد و بعد کاگوری در عرض یک چشم به هم زد محو شد و من از پشت افتادم رو زمین
آکی اومد نزدیکم.. انقدر نزدیک شد که نوک بینیش به بینیم خورد و بعد چشمام تار شد...
***
با صدای زنگ گوشیم با بدختی و سردرد چشمامو باز کردم و گوشیمو برداشتم اتصالو زدم
_هوی مرتیکه تنبل نمیخوای بیای سره کلاسات ؟
دستمو گذاشتم رو سرمو چشمامو بستم:نه فیلیکس
_چرا؟ دیروز هم غیب شدی از نیلا پرسیدیم گفت خونه هم نرفتی! چیزی شده؟
+چقدر حرف میزنی
_دهنتو ببند جواب منو بده
خنده بی حالی کردم
اونم خندید:هوی زود باش
+بعدا میگم الان حوصله ندارم
بدون اینکه فرصتی بهش بدم قطع کردم
از جام بلند شدم و با دیدن قرص ارام بخش روی پاتختی که کنارش یه لیوان آب بود تعجب کردم
قرص رو برداشتم و یدونه خوردم.
از بار اومدم بیرون رفتم سمت خیابون اصلی منتظر اتوبوس نشستم.
ماشین مشکی رنگ خفنی جلوی ایستگاه وایستاد و بوق زد شیشه رو داد پایین و با دیدن آکی پوف عصبی ای کشیدم.
نگاهم رو ازش گرفتم که داد زد تا صداش بهم برسه
_شرط میبندم اصلا نمیدونی خونتون کجاست
اخم کردم برگشتم سمتش:نگران نباش یجوری راهمو پیدا میکنم
از ماشین پیاده شدو سمتم اومد دستشو انداخت زیر پام
+چه غلطی میکنی؟
دست دیگشو انداخت زیر دستو تو صورتم گفت:دارم اکسمو برمیگردونم خونشون
اخم کردم:منو بذار پایین گفتم خودم راهمو میتونم پیدا کنم
لبخندی به چشمام زد و بدون گوش دادن به حرفای من نشوندتم تو ماشین و بعد درو بست
پوف عصبی کردم و لگد زدم به در
نشست و کمربندشو بست خواست بیاد طرفم که گفتم :لازم نکرده
خودم کمربندمو بستم اونم خندید و زیر لب گفت:سرتق
اداشو دراوردمو به بیرون خیره شدم
بعد از حفظ کردن مسیر رسیدیم خونه و بدون اینکه بهش اجازه حرف زدن بدم به سرعت پیاده شدم درو محکم بستم اونم در جوابم سه تا بوق طولانی زد منم همونجور که میرفتم سمت در انگشت فاکمو نشونش دادم و گوزخند به قیافه عصبیش زدمو در خونه رو بستم.
نیلا اومد سمتم :اوه برگشتی عزیزم برو لباساتو عوض کن بیا نهار
سرمو تکون دادمو رفتم تو اتاقم.
***
_خب تعریف کن ببینم چرا دیروز نیومدی خونه؟
+یکی از دوستای قدیمیمو دیدم
_کدوم دوستت؟ مگه یادته؟
+نه اون که منو یادش بود!
_اوهوم خوبه
با دیدن اینکه ادامه نداد با قدرشناسی نگاهش کردمو غذامو خوردم
...
تو نت اسممو سرچ کردم
که اکانت اینستامو پیدا کردم
همینجوری پایین تر رفتم که با دیدن عکس عصبی شدم

I'm in hellWhere stories live. Discover now