12

104 16 20
                                    

دختر شیطان بعد از یک هفته به زمین و پیش معشوقش برگشت.
شرو با رنگ و روی روح مانند، بدنی بیش از حد لاغر و مریض با چشمای مشتاق و نگران منتظر کاگوری بود تا حرفی که انتظار شنیدنشو داره به زبون بیاره.
اما کاگوری با دیدن اون حال زار و داغون دخترکش غم چشماشو گرفت و سمتش رفت محکم به آغوشش کشید.
*
اگر به زبون بیارم که نمیتونه دیگه مثل یه انسان زندگی کنه مطمعنم داغون میشه ولی تو این وضعیت تنها کاری که میتونم انجام بدم همینه...
_بیبی ؟چرا انقدر داغون شدی؟ چیزی نخوردی؟
شرو عمیقا عطر شیطان مورد علاقشو به ریه هاش کشید
+اوم چیزی میلم نمیبره...
از خودم جداش کردم و به صورت واقعیش اون روح اصلیش زل زدم
_فرشته ی من نباید فراموش کنی خودت مهم تر ازین بدن بی مصرفیا!! ؟
شرو خندید و دستشو رو صورتم گذاشت:فرشته خره کیه؟ من ازون موجودات خوشگله دروغگو متنفرم!

بلند خندیدم و سرشو بوسیدم
_میدونستم انتخاب تو اشتباه نبود
شرو خواست حرف بزنه که چهرش در هم پیچید و دستشو روی سینش فشرد
سریع متوجه وضعیت شدم.
اون چند ساعت اخریه که فرصت زندگی تو این بدن رو داره... پس اینجوری میخواستن بهش فرصت زندگی دوباره بدن؟ با این اشتباهات گوهیشون اخر سر جهنم هم به گوه میکشن.
دستشو گرفتمو کشوندمش تو اتاق خوابوندمش رو تخت اون داشت درد میکشید اما متوجه این رفتار من شد و دستمو گرفت
+داری چیکار میکنی؟
تو چشمای براقش نگاه کردم
_تنها راه نجاتتو اجرا میکنم

چند ثانیه نگاهشون غرق هم دیگه شد ولی با درد دوباره ای که سراغ دختر بیچاره اومد کاگوری معطل نکرد و به نرمی لب هاشو روی لب های روح شرو گذاشت، اینکار فقط از دست کاگوری شیطان برمیومد که روح عشقشو ببوسه نه تنی که مال دیگران بود! با بوسیدن اون لب های پاک و خوش طعم به زندگی انسانی شرو پایان بخشید.
این تنها راه نجات جون تنها شخص مهم زندگیش بود.

فلش بک

زمانی که کاگوری به دنبال راهی برای نجات زندگی عزیز ترینش بود با اون خادم پیر پدرش یعنی لوفی ملاقات کرد. این ملاقات به خوشی پیش نرفت چرا که هر دو از هم متنفر بودن و فقط بخاطر یک دلیل لوفی موافقت کرد کمک کنه!
_اگر مجبور نبودم هیچوقت ازت خواهش نمیکردم مرتیکه...
لوفی اخم کرد و گفت: چیه داره میمیره باز؟
_این گندیه که شما ها زدید و مخصوصا تو!
انگشت اشارشو رو به لوفی گرفت :یادت نرفته که جون نوه عزیزت تو دستای منه نه؟؟؟
کاگوری این حرفا رو با حرص و پوزخند گفت
لوفی نفس عمیقی کشید
+تنها راهش اینه بمیره!
شیطان عصبی غرید:من نمیخوام بمیره!
پیرمرد کتابی توی دستاش ظاهر کرد و صفحه ای رو باز کرد و نوشته ها رو بلند خوند : زمانی که شخص در دنیا حاضر ولی در بدن خود غایب باشد میبایست روح مزاحم توسط خدایان آتش (جهنم) به تسرف درآید.
کاگوری شوکه نگاه کرد:ینی میگی باید برده من بشه؟؟؟
لوفی سرشو به علامت نه تکون داد و گفت:نه باید شیطان بشه!...
کاگوری در سکوت چند لحظه خیره موند به پیرمرد و غرق افکارش شد و بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و گفت:باشه...
در عرض چشم به هم زدنی محو شد و برگشت زمین.
***
شرو متعجب و شوکه به کاری که کاگوری انجام داده بود درد رو فراموش کرد ولی در واقع اون از جسم سباستین در همون لحظه جدا شده بود.
چشماشو بست و به بوسه ناگهانی و پر حرارت شیطانش با عشق ادامه داد، لب هاشو به نرمی روی لب های خیس و گرم معشوقش به رقص دراورد و لمسشون کرد و انقدر که هر دو در حرارت و اتش قلب هم غرق شدند.
کاگوری هنگام بوسیدن رویاهاش لبخندی گوشه لبش نشیت و دستشو به کمر باریک و قوس دار دخترکش کشید و بالا اورد تا گردنش و دوباره تا پایین جایی که میرسید به باسنش ادامه داد اما همون لحظه که دستش روی باسن برجسته شرو رسید شرو تودشو سریع از کاگوری جدا کرد و لگدی به پای عشقش زد.
کاگوری پاشو گرفت و اخی گفت:عای عای چتهههه
شرو با صورتی سرخ و خجالت زده دستشو با حالت اشاره به کاگوری بالا اورد تا چیزی بگه اما خودشو تو اینه دید و جیغ زد.
_من چرا لختممممم!!!!
کاگوری خندید و گفت: خجالت چی میکشی جلو من!
شرو درحالی که یه دستش روی سینه هاش و دست دیگش جای خصوصیشو پوشونده بود گفت :ینی چییییی!!! اما...
با نگاهی دوباره به خودش متوجه شد که خودشه
_من دوباره میتونم خودم باشم؟؟؟؟
کاگوری لبخند شیرینی زد و گفت:نه کاملا ولی اره...
_نه کاملا؟
به پشت سرش نگاه کرد و متوجه جسم سباستین شد و با بهت گفت:دوباره مردم؟؟؟؟؟؟
کاگوری سرشو تکون داد و گفت:نه عزیزم تو نمردی و زنده هم نشدی! تو الان یه شیطانی.
روح از روحه شرو جدا شد هرچند که این یه اصطلاحه ولی اره پشماش ریخت...
کاگوری دیگه صبر نداشت و سریع سمتش اومد و دستشو گرفت :زود باش باید بهت چیزای زیادی یاد بدم
تلپورت کرد و هردو در چشم به هم زدنی داخل اتاق آشنایی فرود اومدن.
شرو به اطراف نگاه کرد و با یاداوری اون روز گفت: عجیب ترین اتفاقات تو زندگیم افتاد ولی این قسمتشو بیشتر از همه دوست دارم
برگشت سمت کاگوری و لبخند زد.
کاگوری هم لبخند زد و بغلش کرد : تو شیرین ترین اتفاق کل عمرمی.
دخترک دستاشو دور بدن خوش فرم محکم شیطانش حلقه کرد و لبخندی عمیق زد.
این احساسات هیچکدومشون خواب و رویا و تموم شدنی نیستن!
***
داستان تموم نشده و تازه وارد فاز دوم شده، منتظر اتفاقات  هیجان انگیز، شخصیت های جدید و حس و حال غریبی باشید که قراره بخونید.
هعی روزگار!
کی فکرشو میکرد این وان شات قراره چند شاتی و فراتر از چندین شات بره و زندگی جالبی رو شاهدش باشیم؟
نمیدونم تا حالا از خوندن این ناول لذت بردید یا نه؟؟؟
بزودی قسمت جدید رو براتون مینوسم :)))
و اینکه شرمنده اینقدر دیر و کم میشه 🙁💔 از اینکه حمایتم میکنید با ستاره ها و کامنت هاتون خیلیییییییی خیلیییی ممنون و سپاسگذارم چشمای قشنگتون رو میبوسم 😍😘

I'm in hellWhere stories live. Discover now