Prince

2K 88 5
                                    

پاریسِ۱۸۸۵
خورده سنگ های ریخته شده روی لباسش رو تکوند و مجسمه نیمه کارش رو داخل محفظه مخصوصش گذاشت.عرق  پیشونیشو رو با آستین بلندش پاک کرد و شروع به جمع کردن وسایل هاش شد.
+جونکوک؟
کوک:بله مشکلی هست؟
+استاد میچل گفتن هفته بعد کارها باید تموم بشه
جونکوک سرش رو به معنی مثبت تکون داد و با برداشتن کیف دستی تقریبا کهنه اش از دانشگاه خارج شد .
همزمان با ورودش به خیابون همیشه شلوغ روبروی دانشگاه ، بارون شروع به شستن موهای کثیفش کرد.
کیف دستیش رو روی سرش گرفت و تا سر خیابون دوید تا درشکه ای رو برای رفتن بگیره، هر چند در اون شلوغی درشکه پیدا کردن کار سختی بود.
کوک:آقا میشه سوار شم؟
+حتما موسیو
جونکوک از دست بارون خلاص شد و لبخند بزرگی زد.
اوایل اکتبر بود ،اما طبق معمول هوا از همین الان سرد شده بود و هر روز شهر خیس میشد.بارون میبارید و همه چیز رو تار میکرد .پاریس مدت تقریبا زیادی بود اروم شده  و همه چیز به حالت نرمال برگشته بود ،اما هنوز هم برای جونکوک و خانواده اش زندگی و زنده ماندن سخت بود.
+روز بخیر موسیو
خداحافظی کرد و وارد خونه کوچیک  و نمورش شد.
کوک:سلام مامان من اومدم
+پسرم بدو برو حموم داداش کوچیکتم بشور
جونکوک سرش رو تکون داد و با دراوردن لباس های برادر کوچک ترش اون رو خیس کرد .
+هیونگ حقیقت داره داری مجسمه منو میسازی؟
کوک:معلوم حقیقت داره
+دوست دارم هیونگ
جونکوک خنده ای کرد و موهای برادرش رو کفی کرد.
بعد از یک حمام حسابی از حمام  بیرون امدند و حالا نوبت نوشیدنی های گرم مادرشون بود.
+راستی این هفته برادرت از کره میاد
کوک:عا واقعا؟
مادرش سر تکون داد و بعد پنجره های خونه از صدای رعد و برق لرزیدند.
...
خاندان آخرین نواده بوربون ها ،اگاتا بوربون ،
پرنسس آخرین سلطنت فرانسه که با توجه به تموم قوانین و ممنوعیت ها پای عشقش ایستاد و با یک کره ای تبار اصل یعنی کیم جونگمین ازدواج کرد و اینجا بود که از سلطنت اخراج شد . حالا بعد از ۲۵سال دوباره به سلطنت برگشته بود و تنها پسرشون یعنی کیم تهیونگ ولیعهد خاندان اون ها بود.
+تهیونگ پسرم چکمه هاتو عوض کن
تهیونگ:ایزابلا بیا چکمه های منو ببر
+چشم سرورم
تهیونگ پیپش رو بیرون آورد و پا رو پا انداخت و همراه با صدای شر شر بارون روزنامه هفتگیش رو شروع به خوندن  کرد.تهیونگ برعکس مادرش از بارون متنفر بود .شاید دلیل تنفرش برمیگشت به اون موقع هایی که بین جدال خاندان مادرش و پدرش تقریبا له شده بود.روزنامه رو ورق زد و دوباره از صدای بارون  اعصابش خورد شد.
تهیونگ:الیزا اتاق من امادس ؟
+نه هنوز سرورم
تهیونگ عصبی روزنامه رو روی میز کوبید و به سمت سالن بالا حرکت کرد.
تهیونگ:بسه تمیزکاری همه بیرون
با صدای تقریبا بلندی گفت و اتاق خالی شد و تهیونگ نفس آرومی کشید و سمت ویولنش حرکت کرد.دست های خوش تراشش روی ارشه نشست و بعد صدای رویایی دست های تهیونگ توی کل عمارت پخش شد.اولین کسی که عاشق این صدا شده بود مادرش بود.هر وقت این صدا پخش میشد مادرش اروم مینشست و فقط گوش میسپرد.
تهیونگ دست انداخت و  دو دکمه بالای پیراهن سفیدش رو باز کرد و با قدرت بیشتری قطعه ای از نوازنده مورد علاقه اش رو نواخت .
+ببخشید سرورم اما ...
تهیونگ:چطور میتونین انقدر مزاحم بشین
عصبی ویولن رو روی زمین گذاشت به سمت در رفت
تهیونگ:چیشده الیزا؟
+پدرتون باهاتون کار دارن
تهیونگ سرش رو تکون  داد و با بستن دکمه های باز شده به سمت اتاق پدرش رفت.
تهیونگ:بله پدر کاری با من داشتین؟
+تهیونگ اخر هفته به ضیافت عموت قراره بریم
تهیونگ:باشه حتما .کاری هست باید انجام بدم؟
+نه فقط حواست به بازدید از دانشگاه که هفته بعده باشه
تهیونگ:حواسم هست خیالتون راحت
تهیونگ با تعظیم کوتاهی از اتاق بزرگ پدرش خارج شد و با دیدن پنجره ها که هنوز بارون اون ها رو میشست ،دوباره ناراحت شد و به این فکر کرد که چطور میتونه از دست این بارون خلاص شود.

-walk in Paris-Where stories live. Discover now