Fate

836 70 3
                                    

...
وسط یک سوله گوشه یکی از  خرابه ها جونکوک و دو دوست کره ایش نشسته  و در حال تکمیل مجسمه هاشون برای هفته بعد بودند.
هوسوک:کوکا داداشت واقعا این شکلیه؟
کوک:معلومه
هوسوک:پس خیلی خوشگله
کوک:شبیه منه
هوسوک:کم از خودت تعریف کن
نامجون:بچه ها داره تاریک میشه،بارونم قطع شده باید بریم
کوک:اره بریم
وسیله هاشونو جمع کردند و با پوشوندن مجسمه ها و پوشیدن کت هاشون از اون خرابه بیرون اومدند.
بارون بند اومده بود و عطر خوبش همه جا پخش شده بود و جونکوکِ عاشق بارون در حال کیف کردن بود.
نفس عمیق میکشید و بیشتر ریه هاشو از عطر بارون پر میکرد.
نامجون:کبکت خروس میکنه جونکوک
جونکوک لبخندی زد و بیشتر به راهش ادامه داد و بالاخره سر دوراهی هر روزشون از هم خداحافظی کردند و جونکوک راه خونه رو در پیش گرفت.هر چند دوست نداشت به خونه بره چون که باید با برادرش روبرو میشد.
کفش های گلیشو دراورد و با حس بوی چوب سوخته دوباره لبخند زد و با صدای بلند اومدنشو اعلام کرد و برعکس هر روز جوابی نشنید.
کوک:کسی نیست
این رو گفت و با دیدن برادرش و مادرش ،فهمید که قضیه از چه قراره.
کوک:سلام هیونگ
صدایی نیومد و جونکوک بیشتر ناراحت شد .
کتش رو روی طناب انداخت تا برای فردا خشک بشه و بعد روبروی برادرش نشست.
کوک:حالت خوبه مامان؟
+اره عزیزم
+این چه وقت اومدنه؟
کوک:خب داشتم مجسمه رو کامل میکردم
+بهونه نیار از فردا حق نداری دیر بیایی
جونکوک آب دهنشو قورت داد و چیزی نگفت و بیشتر پوست دستشو کند.
+پسرم بهش گیر نده جوونه
+یعنی چی مامان خیلی بهش آسون گرفتی ،اصلا که چی بشه میره دانشگاه ،به چه درد میخوره الکی سنگ میتراشه
کوک:هیونگ منظورت چیه
+باید کار کنی میفهمی؟
کوک:من کارم میکنم
+به چه درد میخوره ،کار میکنی میدی به دانشگاه مسخرت
کوک:من مثل تو نیستم هیونگ
با عصبانیت گفت و به طرف اتاقش حرکت کرد
+صبر کن ببینم
اهمیتی به صدای برادرش نداد و در رو بست و پتو رو روی سرش کشید و دوباره برای حال و روزش تاسف خورد.دوران سختی داشت و فقط دعا میکرد یه جوری از این مهلکه خارج بشه اما بعضی وقتا آدم  باید تسلیم سرنوشت شه.

-walk in Paris-Where stories live. Discover now