We cant

398 36 4
                                    

...
عشق دوست داشتن دو نفر نیست
عشق شاید اغوشیست که مدت هاست باز مانده
——
یکی پایین و دیگری بالا
یکی گیج و سردرگرم و دیگری عاشق و مردد
تو این زمین بازی،به غیر از خودشون هیچ کسی نبود که بشه کمک حالشون .هیچ کس ،کسی نبوده که اونارو بفهمه .
برف از شدت باریدنش کم تر کرده بود و به جاش باد سردی دل همه ادمارو منجمد میکرد.
همه جا فرش سفید رنگی پهن بود و منتظر بود تا کسی بره و آدم برفی بسازه ،اما توی قصر پیدا شدن همچین کسایی تقریبا غیر ممکن بود.
جونکوک مدتی بود که به هوش اومده بود و روی تختش روبروی پنجره و خیره به اسمون صاف و سرد نشسته بود.به امروز و دیروزش و همیچین پریروز و ....
اگر میخواست ادامه بده برمیگشت به همون روزی که خدمتکار این قصر شده بود.
سرش پر بود از علامت سوال و دغدغه.
نمیدونست باید با خودش چیکار کنه ،نمیدونست چطوری باید این زندگی رو تموم کنه .حتی در حال حاضر نمیدونست چرا دلش برای ولیعهد تنگ شده بود.
فکراشو پس زد و شروع به رویا پردازی توی ذهنش کرد.
تنها کاری که تو این لحظه میتونست کمکش کنه همین بود البته به جز دیدن ولیعهد.
مثل یه گردباد بود
فکرای توی سرشون درست مثل یه طوفان عظیم و جثه بود.حتی سیگار به ولیعهد و رویا پردازی به جونکوک هیچ کمکی نکردند و بدتر زد و قلبشون رو بی قرار کرد.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و قصر در سکوت خفقان اور خودش فرو رفته بود.ولیعهد هر کاری میکرد که بخوابه اما خب بی نتیجه بود.با سری که درد گرفته بود بلند شد و خیلی اروم اتاقشو به مقصد درمانگاه ترک کرد.صدای قدم هاش سکوت شب رو شکسته بود و قطعا این صدا از گوش های جونکوک خواب زده دور نموند.
کمی مردد پشت در این پا و اون پا کرد و در نهایت در رو باز کرد.
لبخند پهنی صورت جونکوک رو برای تهیونگ زیبا تر کرد .
تهیونگ:حالت خوبه؟
کوک:خوبم
تهیونگ نمیدونست چی بگه و همش در حال قطع ارتباط چشمی بود.جونکوک هم دستپاچه لبخند های بیجونی میزد.
تهیونگ:دکتر گفت خیلی بهتری
کوک:اره ممنونم
تهیونگ:از چی تشکر میکنی؟
کوک:خب به خاطر این رسیدگی
تهیونگ:تو جزئی از قصری و مال من
«مال من»
باری که این جمله داشت سنگین بود.اونقدر سنگین که جونکوک نفهمید که دونه های برف تضاد زیبایی رو بین موهای مشکیش ساخته بودند.نفهمید که دستاش گرمای نااشنایی رو حس کردند.نفهمید که چطور شد بین کت قهوه ای رنگش ،رد پاهای بزرگ روی برفا به جا میزاشت.
ایستاد
خیره شد
لمس کرد
پاریس توی شب و بین انبوهی از برف جور دیگه ای بود.
خیره کننده بود ،درست مثل چشم های جونکوک برای ولیعهد.
کوک:اتفاقی افتاده قربان؟
تهیونگ:نه فقط...
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد
تهیونگ:فقط خیلی زیبایی
شاید اخرالزمان که میگن چیزی شبیه به این باشه.
جایی که انسان نه راه پیش ثداره و نه پس.
جایی که نمیدونی چیکار کنی و فقط مجبوری ادامه بدی
جایی که فقط لحظه شماری میکنی تا تموم شه
اما
اما یه هو وسط اون همه گرفتاری و ناراحتی
یه فرشته با چراغ توی دستش به سمتت میاد
یه فرشته نورانی
کوک:منظورتون چیه قربان
تهیونگ:میدونی یکی از آرزوهام چیه؟
کوک:چی؟
تهیونگ:این که همجنسگرایی آزاد شه
جونکوک کمی سرش گیج رفت و با قیافه سردرگرم بهش نگاه میکرد.حتی یه درصد هم نمیتونست قبول کنه که تهیونگ،ولیعهد و پادشاه آینده جز حمایت کننده های همجنسگرا ها باشه .
کوک:قربان شما...
تهیونگ:درسته جونکوک من یه همجنسگرام
جونکوک چند قدم عقب رفت و داشت با خودش کنکاش میکرد.چجوری میتونست باور کنه؟ چجوری میتونست به چشم‌هایم ولیعهد نگاه کنه و اون هم باهاش هم عقیده باشه؟
تهیونگ:چیزی نمیخوای بگی
کوک:خب خوشحالم که ولیعهد روشن بینی داریم
تهیونگ:میدونی تو دومین کسی هستی که از این خبر داره
کوک:باعث افتخاره
برف دیگه نمی بارید .زمین از شدت بارش سنگین برف مثل یه کیک وانیلی شده بود.اسمون هم نیمه ابری  بود و به زور میتونستی ماه کدر رو ببینی.جونکوک و تهیونگ کنار هم روی یه نیمکت نشسته بودند .
تهیونگ توی دلش خوشحال بود از اینکه بعد از مدت ها تونسته بود کمی توی پاریس قدم بزنه ،و خیلی شیرین تر بود که کمی هم چاشنی جونکوک بهش اضافه کرده بودند.
جونکوک معذب و خجالت زده بود و نمیدونست باید چه رفتاری نشون بده.
کوک:قربان من هم همجنسگرا هستم
تهیونگ لبخند محوی زد.
جونکوک می تونست صدای ضربان قلبش رو بشنوه که تقریبا روی هزار بود.این نزدیکی کنار ولیعهد هم خوب بود و هم بد.میدونست که هیچکدوم از کار هاش درست نیست اما خب قلب و احساسش همیشه پیروز میدان بودند.
کوک:قربان اگر پادشاه بشین قانون رو برمیدارین؟
تهیونگ:دوست داری بردارم؟
کوک:مشخصا بله
تهیونگ:به یه شرط قانون رو نقض میکنم
جونکوک متعجب به صورت خیره کننده ولیعهد خیره شد.
تهیونگ:نظرت چیه اولین ملکه مرد این سرزمین باشی؟
شاید اسم این احساس رو بشه گذاشت تنگی نفس ،تب شدید یا انفولانزای خوکی؟
حس جونکوک در اون لحظه غیر قابل توصیف بود. نه اسم بود و نه مشکل قلبی
«نظرت چیه اولین ملکه مرد این سرزمین بشی»
تک تک حروفش رو آنالیز میکرد و هیچ جوابی براش نداشت.همه ۳۲حرف این جمله مثل ۳۲ تا گل رز پر از خار بودند که مستقیما توی قلب جونکوک فرو می رفتند.
تهیونگ:نمیخوای جوابمو بدی؟
شاید اگه یکم با خودش روراست میشد ،اون وقت میتونست روی حسش اسم"عشق"بزاره.الکی که نبود نزدیک یه ماه بود که روی تخت درمانگاه انتظار ولیعهد رو میکشید.
کوک:خب من نمیتونم منکر حس علاقم نسبت به شما بشم
لبخندی که جفتشون به هم میزدند تصویر زیبایی بود.
انقدر شیرین بود که اون لحظه گرمای عجیبی توی دل جفتشون در حال رشد بود.
کوک:ولی قربان شما با من خیلی بد رفتار بودید
تهیونگ:اره خب قبول دارم
کوک:ولی سرورم این کار اشتباهیه
تهیونگ:مگه دوست داشتن  کار اشتباهیه؟
کوک:نه ولی...ما نمیتونیم همو دوست داشته باشیم
تهیونگ:منظورت چیه
کوک:متاسفم قربان
کاخ آرزوهای از جنس جونکوک جلوی چشم های تهیونگ در ثانیه خراب شده بود.درمونده به پسر روبروش خیره بود که نگاه دردناکی داشت.نمیدونست باید چه بگه .تنها چیزی که حس میکرد این عشق بود.
کوک:قربان اگه میشه برگردیم قصر
جای چرخ های کالسکه روی برف تازه باریده شده درست مثل جای خراش عشق جونکوک برای ولیعهد بود.برف دوباره شروع به سرد گردن هوا کرد.گوله های برف اروم اروم سراسر شهر رو سفید میکرد و میومد و آب میشد توی مردمک های چشم های دو فرد توی کاخ سلطنتی .اون شب برای جفتشون شب سختی بود .شبی که اعتراف کرده بودند و خیلی زود تموم کرده بودند.

-walk in Paris-Where stories live. Discover now