Pirson

486 43 0
                                    

....
اشک هایت را حرامِ این دنیا نکن
این دنیایی که ما دیدیم
به هیچ کس رحم نداشت
——
بوی میله های زنگ زده و عرق در هم آمیخته شده بود .
این وسط بوی خون هم به مشام میرسید.
جونکوک روی زمین ،گوشه ای از زندان خرابه نشسته بود  و فکر میکرد.
به بلایی که سر زندگیش آورده بوده.
به بچگی کردنش و به این که فکر میکرد اگر اعتراض کنه حتما صداشون به گوش کنسولگری میرسه ،اما همشون یه مشت فکر و خیال بودند.
+هی اجنبی بیا کمک
جونکوک با بی حالی بلند شد تا دعوای جدیدی رو درست نکنه.زخمش هنوز کاملا خوب نشده بود و دستشو به زور میتونست بلند کنه.شروع به جمع کردن پتو های کثیف و خاک گرفته شد.
+چرا نسل این چشم بادومیا از بین نمیره؟
جونکوک سعی میکرد حرفاشونو نادیده بگیره اما مگه میشد اصلیت خودشو فراموش کنه.
حس میکرد که زخمش دوباره خونریزی کرده اما فرصت اعتراض نداشت و باید هر زورگویی رو تحمل میکرد.
+چقدر کندی ،تکون بخور
جونکوک لبشو گزید و دوباره سکوت اختیار کرد .
خسته بود اما تقدیرش با خودکار مشکی نوشته شده بود.
بالاخره پتو ها رو جمع کرد و دوباره گوشه ای نشست.
به دست های خشک شدش به خاطر هوا نگاه کرد.
به مادرش فکر کرد که الان چه حالی داره.
به نامجون و هوسوک که معلوم نیست کدوم سلول جا خوش کردند.
به خودش فکر کرد که دیگه هیچ انگیزه ای نداشت.
اون طرف تر یونگی تونسته بود مجوز بازدید از زندان مرکزی رو بگیره و تهیونگ رو با زندانیا آشنا کنه.
شمشیرش رو غلاف کرد و همراه با تهیونگ سوار کالسکه شد.هوا نیمه ابری بود و خورشید کم نوری وسط اسمون نشسته بود.تهیونگ حس و حال عجیبی داشت از اینکه میخواست با زندانیا ملاقات کنه.
یونگی:حواست باشه خب
تهیونگ سر تکون داد و با باز شدن در کالسکه پیاده شد و وارد زندان بزرگ و بد بو شد.از هر گوشه بوی بدی میومد و تهیونگ به زور جلوی خودشو گرفته بود.
+قربان کار خاصی داشتید امروز به اینجا اومدید؟
تهیونگ:برای بازدید اومدم
نگهبانا چیزی نگفتند و راه رو برای تهیونگ باز کردند.
تهیونگ با قیافه ای که ازش ناامیدی میبارید به سلول های پر از مجرم نگاه میکرد.البته مجرم برای همشون صادق نبود .
یونگی:ته راهرو زندانیای کودتا هستن
تهیونگ سرشو تکون داد و تند تر از قبل شروع به قدم زدن کرد.حس عجیبی توی دلش بود و میترسید از اینکه اونارو ملاقات کنه.حس میکرد جلوی اونا تبدیل به یه بزدل میشه.
به ته راهرو که رسید حس کرد یه سطل آب سرد روی سرش خالی شده.حس کرد همه حس های بد دنیا توی دلش خونه کردند.حس کرد که نور کمی درست مثل خورشید امروز به صورتش میتابه.
یونگی:چیشده قربان ؟
اتصال نگاه های دو جوون کره ای ،اعجاب انگیز بود.
اما یکی در بند و یکی پادشاه آینده
یکی پر از امید های مرده و یکی پر از حس های مرگ
تهیونگ همیشه به این اعتقاد داشت که اگر چیزی چند بار اتفاق افتاد یعنی یه داستانی پشتش داره.
بالاخره تونست از زمین دل بکنه و به سمت جوون کره ای قدم برداره.
+قربان خواهش میکنم مارو آزاد کنین
-سرورم ما کار اشتباهی نکردیم
این صداها برای تهیونگ حکم مرگ رو داشتند.وقتی که میشنید و نمیتونست کاری کنه ،این برای تهیونگ حکم همین زندانیا رو داشت .
یونگی:قربان میخواین برگردیم؟
تهیونگ هنوز هم ایستاده بود و داخل سلول رو با چشم های خوشرنگش میکاوید.نمیتونست و نمیخواست و این بدترین دوراهی قرن بود.
یونگی:بهتره برگردیم سرورم
تهیونگ بالاخره تونست دل بکنه و اروم اروم از اونجا دور شد.با هر قدم که برمیداشت انگار تکه ای از وجودش لابه لای زندانیا جا میموند.
بین تکه های وجود تهیونگ ،جونکوک چنبره زد و دوباره فکرش به سمت ولیعهد کشیده شد.برعکس تهیونگ ،جونکوک هیچ علاقه ای به تقدیر  نداشت .

-walk in Paris-Where stories live. Discover now