Stress

417 37 0
                                    

...
بخند
حتی وقتی اشک میریزی نیز بخند
شاید ندانی چرا
اما خنده تو برای من
حکم مجرمیست که تبرعه شده است
——
نامجون:ما دست نمیکشیم
هوسوک:درسته این حق ماست که زندگی کنیم
+اما ته این کار چیزی جز اعدام نیست
جین:نمیزاریم باید بجنگیم برای چیزی که حقمونه
+باید نقشه بکشیم
نامجون:دقیقا کار اصلی ما همینه
هوسوک:وقتی آزاد شدیم تازه شروع میشه
+راستی جونکوک کی آزاد شد؟
نامجون:ولیعهد اونو به عنوان خدمتکارش انتخاب کرده
+چی؟
نامجون:علتشو نمیدونیم
+چقدر خوش شانسه
هوسوک:ما هیچی نمیدونیم
جین:اونجوری که من میدونم جونکوک عاشق دانشگاه و کارش بود
+اوه متاسفم
نامجون:باید رو کارمون تمرکز کنیم
هوای گرفته زندان و پنجره های سیمان شده و نور مصنوعی چراغ روی مغز همشون رژه میرفت.
هنوز باید اونجا میپوسیدند و تازه بعد از آزادی باید یه فکری به حال نقششون بکنن.
تعدادشون کمتر شده بود و خیلیا بعد از دستگیری کناره گیری کرده بودند.حالا تنها ۱۲نفر از ۴۵نفر مونده بودند .
هوسوک گوشه ای جا خوش کرد و دست انداخت زیر تخت فلزی که چیزی رو پنهان کردن بود رو بیرون کشید.
اشک های سردش روی گونش نشست و دوباره خاطراتش براش تداعی شد.
دستی روی عکس سیاه و سفید و پاره پورش کشید و لبخند تلخی زد.هیچ خبری ازش نداشت و این براش بدترین چیز بود.یادشه وقتی داشت ازش خداحافظی میکرد بهش گفته بود  که عشقشون دفن میشه اما چیشد؟ نه تنها دفن نشد  بلکه هر روز بیشتر از دیروز عشق قشنگشو توی دلش پرورش میداد.
هوسوک:کاش تو یه زمان دیگه ای به دنیا می اومدیم
با صدای گرفته ای نجوا کرد و دوباره عکس رو زیر تخت قایم کرد.اشکاشو پاک کرد و به امید آینده ای بهتر چشماشو بست.
...
حتی اگر گفتم برو
حتی اگر دست انداختم و قلبت را از جا کندم
حتی اگر مردم
تو نرو
تو بمان
تو بخند
———
جونکوک با صدای در که تقریبا روی اعصابش رفته بود از خواب بیدار شد و به ساعت روی دیوارش نگاه کرد با دیدن اینکه خیلی زوده غرغر کرد.
کوک:مرتیکه رو مخ
در رو باز کرد و با دیدن سرپرست سر و وضعشه درست کرد.
+کری یا خودتو زدی به کری
کوک:متاسفم
+زود باش لباساتو عوض کن بیا
جونکوک خیلی سریع لباس هایی رو که دیشب از خستگی دور و ور تخت ول کرده بود و پوشید و بدون اینکه حتی ابی به صورتش بزنه از اتاق خارج شد.
امروز قصر شلوغ تر از روز های پیش بود. بوی گل های تازه چیده شده تو تمام قصر پیچیده شده بود و هر جا که میرفتی ریه ها از بوی خوش پر میشد.
جونکوک کنار همه خدمتکار ها ایستاد
+خب همونطور که میدونید امروز جشن بالماسکه توی قصر خودمون برگزار میشه و
یه لیوان آب خورد و دوباره شروع کرد
+همه به جز جئون جونکوک برن به کارای مربوط به خودشون برسن
اتاق خالی شد و جونکوک دست و پا شکسته شروع به صحبت کرد
کوک:با من کاری دارین
+تو خدمتکار شخصی ولیعهدی باید تو انتخاب لباس ،آماده شدن،ماسک و حمام به ولیعهد کمک کنی
کوک:یعنی الان برم اتاقشون
+اره زود باش
جونکوک بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد و بی میل پله هارو بالا رفت و زیر غرغر میکرد
کوک:مرتیکه احمق نمیتونه خودش لباس بپوشه
دوباره مثل هر روز  استرس گرفت و درو زد

-walk in Paris-Where stories live. Discover now