bewilderment

578 49 0
                                    

تهیونگ:کاری نداشته باشین،عقب  وایستین
جونکوک چند قدم از تهیونگ دور شد .
تهیونگ:تو کی هستی؟
کوک:جئون جونکوک هستم دانشجو مجسمه سازی
با صدای رسا گفت و دیگه خبری از استرس و ترسش نبود.
تهیونگ:خیلی خب از این به بعد جلو پاتو نگاه کن
جونکوک سرشو تکون و با بالا ترین سرعتی که داشت از اونجا دور شد.نمیدونست منکر اون صدای کلفت و بم بشه،انگار وقتی که داشت سخنرانی میکرد خبری از اون صدا نبود.
نامجون:کجا بودی؟
کوک:خوردم به ولیعهد
نامجون:چی؟
کوک:هیچی با سر رفتم تو شکمش
همه قیافشونو برای جونکوک کج کردند.اما جونکوک حال خوبی نداشت و دلیلش رو نمیدونست.خوب نبود به خاطر برادرش؟به خاطر اینکه باید قید دانشگاه رو بزنه و یا به خاطر دیدن پادشاه آینده؟
توی سرش غوغایی به پا بود ،درست مثل یه هلیکوپتر که وسط یه کویر فرود میاد ،دیدن این ولیعهد هم همینجوری بود.
جونکوک با ورودش به خونه ای که چند روزی بود ازش متنفر شده بود،کت قهوه ای رنگشو گوشه ای انداخت و روی مبل نشست .
+خوبی پسرم؟
کوک:جونمیون کجاست؟
+نمیدونم
کوک: باید باهاش حرف بزنم مامان
+توورخدا جونکوک دعوا میشه
کوک:مهم نیست
+اونو میشناسی
کوک:مامان این همه درس نخوندم که بشینم تو خونه
+داداشت حق داره
کوک:مامان؟توعم طرف اونو میگیری؟
+صبر کن
کوک:تموم شد مامان
و دوباره کتشو برداشت و با حرصی که در حال منفجر کردن مغزش بود ،راه سوله رو در پیش گرفت.
برگشت و پشت سرشو برای بار دیگه دید،حس میکرد که دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگرده اما خبر نداشت که دنیا هنوز بازی های دیگه ای رو براش تدارک دیده بود.
...
میدانی نام دیگر عشق چیست؟
همان لبخند تو در اینه قلب من
ولی زیباتر..!
——
غروب آفتاب مثل یه کره وسط ماهیتابه زنگ زده بود.
اروم اروم آب میشد و بعد از دید همه محو میشد.
تهیونگ  به عصای سلطنتیش تکیه زده بود و از فاصله نه چندان کم خورشید رو که در حال جلز و ولز کردن بود رو میدید.
سرش پر بود از بس توی سرش حرف زده بود.حس میکرد یه گله مورچه توی مغزش لونه کردند و اگه بیرون نیان قطعا تهیونگ رو از پا در میارن.
بالاخره اسمون در تاریکی شب فرو رفت و کره خوشرنگ ما هم کاملا آب شد.تهیونگ دست از دید زدن اسمون برداشت و روی مبل مخصوصش نشست.کتاب مورد علاقشو برداشت و بدون اینکه حتی جمله ای ازش بفهمه فقط ورق میزد.خودشم نمیدونست چرا انقدر حواس پرت شده ،شاید دلیلش پسر کره ای بود که امروز دیده بود،شاید به خاطر این بود که بعد از مدت ها یک کره ای دیده بود یا شاید هم ...
نه نمیخواست راجب چیز دیگه ای فکر کنه همینجوری کلی دغدغه داشت که امونشو بریده بودند.
+قربان میتونم بیام داخل؟
تهیونگ:بیا تو الیزا
+قربان نوشیدنی قبل از خوابتونو اوردم
تهیونگ:ممنون الیزا
+چیز دیگه ای لازم ندارین؟
تهیونگ:میخوام عوضت کنم
+برای چی قربان؟اشتباهی از من سر زده؟
تهیونگ:نه اشتباه نکن میخوام ندیمه مادرم بشی
+واقعا؟
تهیونگ:میخوام درخواست خدمتکار مرد بدم
+شما همیشه به من لطف داشتین قربان
تهیونگ:برو استراحت کن
دوباره تهیونگ موند و در و دیواری که ازش متنفر بود.
لباس خوابشو پوشید و روی تخت خزید و منتظر یک روز تکراری بود.

-walk in Paris-Where stories live. Discover now