Birth

340 35 0
                                    

...
چقدر خوب میشود زیر نگاه تو آب شوم مانند شمعی که خجل شده از دست قاتلش
——
برف
نور های رنگی
موزیک و رقص
و تالار مملو از مهمون
درخت کریسمس بزرگی وسط سالن جا خوش کرده بود و با بهترین تزیینات ،تزیین شده بود.صدای موزیک کر کننده بود و مهمون ها هر کی دنبال انجام کاری بود.
از اون گذشته تولد ولیعهد بود و چه ترکیب فوق العاده ای .دور و ور درخت روی زمین پر بود از جعبه های کادو با روبان های رنگارنگ.
اما
جونکوک با لباسی که تهیونگ بهش هدیه داده بود بالا سرش ایستاده بود و با لبخند قشنگش رقص مهمون هارو میدید.تهیونگ هم پا رو پا انداخته بود و سعی میکرد فکرش رو از پسری که کراوات زده بود دور کنه.
تهیونگ:جونکوک؟
کوک:بله قربان
تهیونگ:دو تا گیلاس شراب بیار
جونکوک دو تا از شراب های اصیل و قرمز رنگ رو برداشت و با مواظبت که یه وقت روی لباسش نریزه به سمت ولیعهد رفت.
کوک:بفرمایین سرورم
تهیونگ:اونکی رو خودت بنوش
جونکوک با دیدن نگاهی های عجیبی که روش بود،گیلاس شرابشو سر کشید.
جونکوک به حالت قبلش برگشت و از دور دختری با موهای فرفری خیره کننده ای رو دید که به سمتش میومد.
+سرورم تولدتون مبارک باشه
تهیونگ:اوه ویولت ،خوشحالم از دیدنت
+من بیشتر سرورم
تهیونگ:حالت چطوره؟
+مثل همیشه سرورم
تهیونگ:از مهمونی لذت ببر
+هر چی شما بگین
بوست سفید و موهای مشکیش عجیب در تضاد هم بودند.انکار این پاریسی ها هر کدومشون یه جور بودند.
جونکوک که کم کم میدید حوصلش داره بابت این همه تعارف الکی سر میره ،داشت با موهای پشت گردن تهیونگ بازی میکرد.
تهیونگ:نکن دیونه
اروم گفت و به پدرش خیره شده که روی سکو میرفت
+اول از همه کریسمس همه مبارک باشه و دوم ممنون بابت هدیه هاتون به خاطر تولد ولیعهد .
کمی مکث کرد و به صورت پسرش خیره شد
+خوشحالم از اینکه یک سال دیگه تونستم همه شمارو ببینم اما ...میخوام امشب از پادشاهی کناره گیری کنم و جای من پسرم ،کیم تیهونگ به تخت بشینه.
صدا های توی سرش منفجر کننده بود
قلبش شروع به دویدن کرد و عرق سردی روی پیشونیش نشست.نمیخواست اما در مقابل نمیتونست.
در اون لحظه هیچ کس به جز جونکوک از حال تهیونگ هیچی نفهمیدند.
+بیا اینجا پسرم
بلند شد اما سرش گیج میرفت .
راه میرفت و حس میکرد اون چند متر در حال کش اومدنه.روزی که ازش میترسید بالاخره رسیده بود.
تهیونگ:امیدوارم بتونم پادشاه خوبی باشم
چیزی جز این نمیتونست بگه .
صدای دست و تبریک
شب قشنگش با همینا نابود شده بود.
لبخند میزد اما به زور
صحبت میکرد اما توی جایی بین حنجره و حلقش بغض بدی نشسته بود .
جونکوک هم میدونست که این خبر عاقبت خوبی  براشون نداره پس اون هم بی قرار بود.
تنها چیزی که در اون زمان تهیونگ نیاز داشت جونکوک بود اما تیر اخر زده شد و دختر خالش به سمتش حرکت کرد.
+تبریک میگم سرورم
لبخند پر دردی زد و به سمت پیست رقص همراهیش کرد.از رقص و این موزیک متنفر بود چرا که هر وقت این موزیک پخش میشد باید دختر حالشو تحمل میکرد.
جونکوک هم دوباره با دیدن صحنه دردناک روبروش زانو هاش شل شد و سعی کرد اونجارو ترک کنه.حس میکرد به هوای آزاد نیاز داره.
برف ها تا زانو های آدما بالا اومده بودند و تا چشم کار میکرد فرش یکدست سفیدی بود که به زیبایی پهن بود.
جونکوک به ماهی که بهش خیره بود ،نگاه میکرد و توی فکرای مغشوشش به آینده فکر کرد.به آینده ای که خوبی درش دیده نمیشد.
کوک:مسیح مقدس،ازت میخوام آینده من و تهیونگ رو خوب تموم کنی
از ته دلش آرزو کرد و داخل سالن هم تهیونگ با دست هایی که در هم قفل کرده بود آرزو تولدش رو کرد و بعد شمع ها فوت شدند.
کوک:فرمانده مین زندانی های کودتا کی ازاد میشن؟
یونگی:بعد از کریسمس
سرش رو تکون داد و به دیوار سنگی تکه زد.
زیر لب آهنگ مورد علاقشو زمزمه میکرد،آهنگی که محال بود از دانشگاه بیرون بره.میخواست به هر نحوی شده حواسش رو از صدا های توی سالن پرت کنه اما خب مثل همیشه محال بود که صدای بم تهیونگ رو نادیده بگیره.یونگی هنوز نرفته بود و روبروی جونکوک قدم میزد .انگار هر جفتشون میخواستند یه چیزی بهم بگن اما هیچکدوم زبون حرف نداشتند.
چند دقیقه دیگ هم گذشت تا اینکه جونکوک به حرف اومد.
کوک:فرمانده مین؟
یونگی:بله؟
کوک:هوسوک راجب قضیه کودتا با شما حرف زده؟
یونگی چشماشو بست و نمیدونست تصمیمشو ابراز کنه.

-walk in Paris-Where stories live. Discover now