Desire

416 37 3
                                    

تهیونگ:بیا تو
جونکوک درو باز کرد و با دیدن تهیونگ با بدن نیمه برهنه آب دهنش توی گلو پرید.
تهیونگ:چیه روح دیدی؟
کوکی:نه قربان
تهیونگ:خیلی خب برو حمومو آماده کن
جونکوک استیناشو بالا داد و وان سفید رنگ تهیونگ رو پر از آب کرد و توی دمای مناسب تنظیم کرد.حموم بخار گرفته بود و جونکوک هم خیس عرق.
چند دقیقه بعد گذشت و جونکوک مثل همیشه از بخار حالش بد شد و بیرون اومد
کوک:سرورم حمام امادس
و به زور نفسشو توی سینه حبس کرد .
تهیونگ:حالت خوبه؟
جونکوک با سرفه صحبت کرد
کوک:چیزی...نیست
تهیونگ اهمیتی نداد و توی وان دراز کشید .نتونست شکایتی کنه چرا که جونکوک خیلی عالی دمای آب رو تنظیم کرده بود.دست و پاهاشو شل کرد و به جونکوک فکر کرد.بین فکرای شلوغ پلوغش ،بین کلی دغدغه مدت کمی بود که تهیونگ به جز روزمرگی هاش به چیز جدیدی فکر میکرد.
تهیونگ:جونکوک سیگار منو بیار
جونکوک دوباره پوفی کشید و با برداشتن سیگار و کبریت داخل حمام بخار گرفته شد.
کوک:بفرمایید قربان
تهیونگ:روشنش کن
جونکوک دوباره زیر لب غرغر کرد و میخواست از حمام خارج بشه که صدای تهیونگ متوقفش کرد.
تهیونگ:صبر کن
کوک:چیزی شده؟
تهیونگ:میتونی کتاب بخونی ؟
کوک:البته که میتونم
تهیونگ:پس کتاب روی میزو بردار و شروع کن
جونکوک گیج و مبهوت خودشو در حالی  پیدا کرد که روی سه پایه حمام نشسته بود و در حال خوندن کتابی بود که اسم عجیب و غریبی داشت.
کوک:این فکری جنون امیز است که تنها در این ساعت به دیدن ناپلئون در کاخ تویلری برود.
مکث کرد و ورق زد
تهیونگ؛این کتابو خوندی؟
جونکوک از سوال یه هویی تهیونگ جا خورد
کوک:نه
تهیونگ:اگه میخواستی بین عشق و قدرت یکیو انتخاب کنی ،اون وقت انتخابت چی بود؟
جونکوک گیج شد و چیزی نگفت و بهش فکر کرد.نمیدونست واقعا کدومو میتونست انتخاب کنه
کوک:فکر کنم عشق رو انتخاب کنم
تهیونگ:اشتباه نکن عشق هیچ وقت اخر عاقبت خوبی نداره
جونکوک توی دلش به معشوقه ولیعهد بیچاره ای گفت.
کوک:اما چطور ممکنه کسی که عاشقشی رو به چیز دیگه ترجیح بدی
تهیونگ:بعضی وقتا مجبوری جونکوک
کوک:ولی من اگه عاشق بشم هیچ وقت ولش نمیکنم
تهیونگ:هیچ وقت انقدر مطمئن حرف نزن
کوک:بله شما درست میگین
اما توی دلش اصلا با ولیعهد موافق نبود.میتونست حدس بزنه چقدر  قدرت برای ولیعهد مهمه.
حمام به اتمام رسید و جونکوک داشت موهای ولیعهد رو خشک میکرد.
کوک:قربان میتونم درخواستی داشته باشم؟
تهیونگ:بگو
کوک:میتونم بعضی وقتا برم بیرون؟
تهیونگ :بیرون؟
کوک:اخه میدونین  سرورم من تا قبل از اینکه بیام قصر اصلا عادت نداشتم توی خونه بمونم،همیشه بیرون بودم و الان واقعا حس خفگی دارم
تهیونگ:بیرون چه چیز جالبی میتونه داشته باشه اخه
کوک:مشکلی نیست قربان سوال من بیجا بود
خورشید دوباره در حال رفتن بود و پرده شب جاشو میگرفت.قصر به هم ریخته شده و دیزاین مخصوص بالماسکه آماده شده بود. جونکوک تقریبا بیکار شده  و منتظر بود که این شب مزخرفم تموم بشه.

-walk in Paris-Where stories live. Discover now