365

452 37 1
                                    

...
اگر تو باران منی ،من مو میشوم بر دستان تو...
——
با شوک به لیست اسامی زندانی ها نگاه میکرد.هیجوره باورش نمیشد که اون اسم لابه لای جوهر پخش شده لیست زندان باشه.برای بار هزارم لیست رو بالا پایین کرد .حقیقتا ته دلش باورش نمیشد که اون همون شخصه .توی دلش خودشو گول میزد که این فقط یه تشابه اسمیه لعنتیه.
با یاداوری اون اسم و اون فرد حالا مثل چند سال پیشش دست انداخت و گره موهاش رو باز کرد.موهای بلندی داشت که به رنگ مشکی پر کلاغ بود.
از توی کشو کنار تختش عکسی رو بیرون کشید و با ظرافت خاصی دستی به عکس سیاه و سفید کشید و صحنه های سال پیشش جلوی چشمش رژه رفت.
به عکس دقت کرد .چقدر دو مرد توی عکس خوشحال بودند.دستاشون در هم قفل شده بود و لبخند قشنگشون روی صورتشون نمایان بود.
یونگی:کاش تو یه زمان دیگه متولد میشدیم
عکس رو سر جاش برگردوند و اهی از ته دلش کشید.نمیتونست انکار کنه که چقدر دلش براش تنگ شده بود.
تمام اون شب رو حتی یک لحظه هم چشم روی هم نزاشت و فقط منتظر فردا بود.مثل همیشه موهاشو جمع کرد و لباس همیشگیشو پوشید و با برداشتن شمشیرش از قصر خارج شد.
یونگی:میریم زندان مرکزی
سوار کالسکه شد و با پاهایی که از استرس تیک عصبیش فعال شده بود به انتظار زندان نشست.هوا ابری بود و منتظر یک جرقه بود تا سیل جدیدی رو راه بندازه .زیاد طول نکشید تا تونست دیوار های بلند زندان رو تشخیص بده.
+فرمانده مین مشکل خاصی پیش اومده؟
یونگی:نه
قدم های محکمشو به سمتی که اصلا دوست نداشت بره برداشت.قدم های سفت و پر از استرس.
نزدیک و نزدیک تر میشد به سلولی که هیچ دوست نداشت اون چیزی که فکر میکرد رو ببینه.
چشماشو بست و درست روبروی سلول زندانی های کودتا باز کرد.نفسشو با صدا بیرون داد .
یونگی:زندانی جانگ هوسوک رو صدا بزنین
با استرس و در عین حال خوشحال منتظر دیدن چهرش بود.توی دلش ثانیه شماری میکرد که در بزرگ آهنی باز شد و یونگی...
زندان مرکزی پاریس تا به حال شاهد این چنین لحظه ای نبود.لحظه ای که دو عاشق بعد از ۳۶۵ روز دوری دوباره همدیگر رو دیده بودند.
هوسوک:یونگی...
دستای لرزونشو به میله های مزاحم زندان کشید و با قطره اشکی که تو چشماش حلقه زده بود اسمش رو با عجز و ناله نجوا کرد.
هوسوک:خودتی نه؟
یونگی حرفی نمیزد و فقط صاف و بی حرکت ایستاده بود و به چشم هایی نگاه میکرد که روزی برای این چشم ها خیلی کار ها انجام داده بود.
هوسوک:حرف بزن چرا ساکتی
یونگی بالاخره سکوت عذاب اور بینشون رو شکست
یونگی:نمیپرسم حالت خوبه ،حتی نمیپرسم چرا اینجایی فقط تونستی دفنش کنی؟
بدترین چیزی بود که میتونست تو اون لحظه گوش های هوسوک رو لمس کنه.یونگی درست میگفت هوسوک نتونسته بود دفنش کنه
هوسوک:یونگیا میدونی که نتونستم
یونگی:میبینی سرنوشت دوباره منو با تو روبرو کرد
هوسوک:حالت خوبه؟
یونگی:خوب؟مهم اینه به چی خوب میگن .من الان فرمانده ارشد این کشورم ،دست راست ولیعهدم اما خوب نمیشه گفت چون تو نیستی
اشک های مرطوب هوسوک میله ها رو میشست
یونگی:مراقب خودت باش
هوسوک:دوست دارم یونگیا
نه
نباید میگفت،نباید انقدر بلند تو ملهٔ عام عشقش رو فریاد میزد.یونگی برگشت و برای بار اخر چشم های اشکی هوسوک رو دید.ناچار بود اما باید میرفت.قدم هاشو این بار به سمت خارج از زندان برداشت.اسمون هم مثل دل یونگی بارونی بود.
یونگی:برمیگردیم قصر

-walk in Paris-Where stories live. Discover now