Bullet

411 41 0
                                    

...
بعضی از شب ها که بوسه ات بر لب هایم گم میشود
دیگر نمیشود گفت شب است
بلکه ضلماتی است که من را در سیاهچاله خود بلعیده است
——
+پرنس چارلی و پرنسس ژولی
ورود خاله و شوهر خاله ولیعهد اعلام شد .اما هم تهیونگ و هم جونکوک از این خانواده خوششون نمی اومد.علت تنفر تهیونگ که مشخص بود اما علت جونکوک چی بود؟
جونکوک کنار بقیه خدمتکارا نشسته بود اما خب بقیه کاری برای انجام دادن داشتند اما جونکوک چی؟
هر کسیو میدیدی ماسکی زده بود و با کناریش لاس میزد.زن ها موهاشونو بالا بسته بودند و و مرد ها هم با میله ای که به ماسکشون وصل بود با بقیه صحبت میکردند.
جونکوک با دیدن تهیونگ که همون ماسک پیشنهادی جونکوک رو زده بود لبخندی زد .
تهیونگ کنار پدرش ایستاده بود و چه جالب اون هم مثل جونکوک منتظر بود تا امشب تموم بشه.
+تهیونگ باید پیش دختر خالت بری
دوباره و دوباره
مهمونی دیگه ای و تهیونگ و دختر خالش
کسل کننده و تکراری
تهیونگ به دختر خالش نزدیک شد و به ناچار دستشو دور دست دختر خالش قفل کرد.
+سرورم باعث افتخاره
تهیونگ:کریستانا مگه نمیدونستی ابی بهت نمیاد؟
+اما این پارچه از ایتالیا اومده
تهیونگ:مگه مهمه؟
مکالمه قطع شد و تهیونگ نفس راحتی کشید.
نمیدونست چرا اما تا چشم برمیگردوند جونکوک رو میدید که با قیافه خسته روی یکی از صندلی ها نشسته و به روبروش خیره شده.
آهنگ مخصوص رقص نواخته شد
هر کس یاری رو انتخاب کرد
تهیونگ دوباره به اجبار همیشگی دختر خالش رو انتخاب کرد
جونکوک پاشو روی پاش انداخت
نور سالن کمتر شد
بعضی از شمع ها خاموش شدند
اما
تو همین دقیقه تعداد زیادی شورشی به قصر نزدیک میشدند و آماده سر و صدا بودند.
توی دست بعضی ها تفنگ ،بعضی ها تبر و چند نفر هم تنه های تنومند درخت بود.
لبخند روی لب های همشون بود و فکر میکردند که با این شورش زندگیشون عوض میشه.
نفر های عقبی مشعل هاشونو روشن کردند و با سوت رهبرشون سرعتشون رو  زیاد کردند.
صدای موزیک و پاها در هم آمیخته شده بود و به گوش هاشون اجازه نمیداد که صدای نسبتا بلند  شورشی ها رو آنالیز کنه.
رهبر گروه شورشی ها با علامت دست کار رو شروع کرد.
به  ثانیه نکشید که رقص منظم اون  ها بهم ریخته شد.
هر کسی رو میدیدی پریشون بود و نمیدونست باید چیکار کنه.ماسک ها روی زمین افتاده بودند و با هر دویدن به این ور و اون ور پرت میشدند.
جونکوک هراسون یه جا ایستاده بود و داشت از ترس به جنون میرسید. نمیدونست چه اتفاقی افتاده فقط هر بار  که صدای گلوله هارو که از تفنگ خارج میشد رو میشنید ترس تمام بدنش رو پر میکرد.
تهیونگ شمشیرش رو بیرون کشیده بود و در کنار بقیه آماده بود.اما جای غم انگیز داستان جایی بود که هیچ کس نمیدونست جونکوک وقتی استرس میگرفت نمیتونست حتی یک قدم برداره.
+اون سمتو بگیرین
هیچ کس نفهمید که کی اینو گفت ،تنها چیزی که اون لحظه قابل تشخیص بود این بود که تیر سمجی از داخل تفنگ درست جایی رو نشونه گرفت.
در اون لحظه زمان برای جونکوک ایستاده بود و کند میگذشت.نفهمید چطوری شد که مریضی و ترس چندین و چند سالش یه هویی و به طور معجزه اسایی خوب شده بود .با دیدن تیراندازی که نوک تفنگش سینه ولیعهد رو نشونه گرفته بود ،نفهمید چیشد که دوید
نفهمید چیشد که قلبش یه لحظه از تپش ایستاد
نفهمید چیشد که یه لحظه جونش براش بی اهمیت شد
دوید
دوید و صدای نامفهومی رو شنید
تهیونگ:نیا ،نیا جونکوک
اما جونکوک نفهمید ،در اون لحظه هیچی رو نمیتونست تشخیص بده.
تیر خارج شد
با سرعت و با شدت درست جایی تو سینه جونکوک فرود اومد.
خون
ترس
اشک
جونکوک توی بغل تهیونگ از حال رفت .
تهیونگ:نه نه این چی بود
نتونست از کنارش بره .روی زمین نشست و به بغل گرفتتش.
تهیونگ:چشماتو نبند
دستای تهیونگ میلرزید و نمیدونست باید چیکار کنه.
تهیونگ:نخواب جونکوک
با ناراحتی گفت
با اشک هایی که صورت ولیعهد رو خیس میکرد
با بدنی که از خون خدمتکار شخصیش قرمز شده بود
اشکاشو پاک کرد و بلندش کرد و بدون توجه به کسی جونکوک رو سمت درمانگاه برد.

-walk in Paris-Where stories live. Discover now