در با شدت باز شد و چهارتا پسر ریختن توی اتاق و روی مبل پریدن و تلویزیون رو برای دیدن قسمت جدید برنامه مورد علاقشون روشن کردن.
و سعوکجین هم بعد چند ثانیه وارد خونه شد و با دیدن صحنه روبروش افسوسی خورد. چندتا پسر خسته دور ور پذیرایی دراز کشیده بودن و چشم خسته شون به تلویزیون بود
"به خداقسم که همتون احمقید""ششششش" تهیونگ و هوسوک هیشی به پسر بزرگتر گفتن "داره شروع میشه" چشم یونگی به صفحه تلویزیون زل زده بود و زمزمه ی کوچیکی کرد.
" به فاک رفته های بدبخت" و به سمت اشپزخونه رفت تا مواد غذایی که خریده رو جابه جا کنه. همین که جعبه ی بسته بندی شده ی شیر رو از توی پلاستیک در اورد دستی دور کمرش حلقه شد.
"منم احمقم عزیزم؟" نامجون توی گوش های جین زمزمه کرد و بوسه ی سبکی روی گردنش گذاشت و جین هم لبخند سافتی کرد "اره هستی الانم منو ولکن تا این شیر کوفتی رو تو یخچال بذارم" و با ارنجش به شکم نامجون زد تا اون رو از خودش جدا کنه.
تهیونگ که متاسفانه شاهد این صحنه ی رمانتیک بود نتونست تحمل کنه و جوری داد زد که صداش از پذیرایی بزرگ خونه رد بشه و به اشپزخونه برسه "عاییششش شما دوتا خیلی حال بهم زنیددد"
و خب تنها جوابی که تهیونگ دریافت کرد این بود "خفه شو اسکل" و نامجون چشم غره ای بهش رفت و تهیونگ خندید و به نگاه کردن برنامه اش ادامه داد.
بعد از حدود ده دقیقه جین به پذیرایی برگشت و خبرهایی رو برای تهیونگ داشت
" هی ته" و تهیونگ هومی گفت که به جین بفهمونه که ادامه بده "تو قراره بری کالج" و تهیونگ با سرعت کمتر از نور سرش رو چرخوند و با چشمای نگران به حین زل زد. نفس هاش سنگین شده بود.
"چ-چی گف-فتی؟""تو خیلیم خوب شنیدی چی گفتم قراره این کون کوچیکتو ببری کالج" و اینجا بود مه تهیونگ از هم پاشید.
"من باورم نمیشه این همه سال برای این گروه کار کردم و زحمت کشیدم و الان یه ایدل خیلی معروفم که فقط برم کالج؟ اگه برم کالج همه منو رو میشناسن مگه نه؟ اخرسرم همه بهم کیر میدن و مجبور میشم با یه فن گرل خل وضع زندگی کنم نههه!"
توی اون لحظه تهیونگ داشت کل ادم و عالم رو زیر سوال میبرد که چرا باید از هیونگاش حدا بشه و بره کالج درحالی که خیلی معروفه و کلی پول درمیاره.یونگی تهیونگ رو تهدید کرد ک خفه خون بگیره و بره یه قبرستون دیگه ای بخث کنه چون اگه قراره انقد بلند بلند حرف بزنه و نذاره برنامه مورد علاقشو ببینه نفله اش میکنه.
پس تهیونگ و جین به اتاق غذاخوری رفتن تا بحث حدیدی که پیش اومده بود رو ادامه بدن."اروم باش مرد اونقدرام طولانی نیست فقط ۶ ماه باید بری"
جین سعی کرد که تهیونگ رو اروم کنه ولی اون هنوز عصبی به نظر میرسید."شیش ماههه؟ این خیلی زیاده جین من نمیتونم" تهبونگ ناله کرد.
"ببین تو هرجور شده باید بری اوکی؟ منم هیچ کاری نمیتونم بکنم . قراره داشنگاه سئول بری . باهاش کنار بیا."
"جهنم من رو فراخونده..."
هاها دیدید چی شد
بنظرتون ته تو کالج براش چ اتفاقی میفته 🌝
معلومه چی میشه خب دیگه.....
دلم نیومد اپ نکنم ولی باید پات قبلی رو به ۶۵ تا برسونیدا
اینم ۷۰ تا بکنید 🌝💕
بای🌊🌊🌊🧊🧊🧊🌌🎣🎣
YOU ARE READING
[𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭 𝐈𝐝𝐨𝐥]ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionتهیونگ یه ایدله معروفه که به جانگ کوک پاک و بی ریای داستان، درباره ی سایز دیکش بهش پیام میده. -منحرفانه -مزاحم بودن خانواده 😂 -کیوت بانی -تاپ ته -باتم کوک -ترجمه شده توسط خودم -کردیت wtfics