+کاچان من چیزیم نشده خودم میتونم راه برم
_ساکت شو دکو با این وضعیتت بنظرت میتونی راهم بری
+اره میتونم، اگه همینجوری ادامه بدی کمرت درد میگیره
_منو دست کم گرفتی، انقدر سبکی که خیلی راحت بلندت کردم نیاز نیست به فکر من باشی فعلا به فکر خودت باش
+کاچان بنظرت میتونیم تا اخرِ زندگیمون با هم دوست باشیم
_اگه توعه نفله خودتو به کشتن ندی چرا که نه
+پس یه قولی بده هیچوقت منو تنها نذاری
_قول میدم
بعدش شروع کردیم به خندیدن
کم کم خسته شدم سرمو گذاشتم رو شونش و اروم خوابیدم
چشمامو باز کردم که فهمیدم دوباره اون خوابو دیدم
دلم برای اون روزا تنگ شده چقدر نگرانم بود همیشه مراقبم بود پیشم بود حتی وقتی نیاز نداشتم
اون قولی که بهم داد همشون حرف بودن همشون فقط یه دروغ شیرین برای من بودخواستم بلند شم بشینم که اییی تازه فهمیدم همه جام داره درد میکنه
خیلی خسته ام انگار یه هفته نخوابیدم
چرا اینجوری شدم من قرار بود چه جور قهرمانی شم که بخاطره بیهوشی و یه چندتا مشت و لگد به این روز کشیده شم
به زور از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی تو آینه یه نگاه به خودم کردم که متوجه فاجعه شدم
صورتم کبود بود زیره چشمام سیاه با یه رده خون زیرِ بینیم
چشمام دیگه مثل همیشه نبودن قبلا چشمام برق میزد ولی الان هیچ برقی نمیبینم الان فقط در صورتی برق میزنه که اشک تو چشمام باشهفهمیدم اینجوری نمیتونم برم مدرسه پس سریع رفتم حموم
باکوگو
خوابم نمیاد اصلا دیگه مدرسه نمیرم
چطوری میخوام باهاش روبهرو شم اصلا میتونم تو صورتش نگاه کنم
*دیگه با هم دوست نیستیم *
همش این جمله تو ذهنم تکرار میشه
چرا اینقدر اذیتش کردم هر کاریام کنم جبران نمیشه
ولی تا اون عوضی که دکو رو زد پیدا نکنم دست بردار نیستم
میدوریا
خوب حالا که میدونم قاتلا کیان باید چطوری زجرشون بدم تا اروم شم
جلو بچه ها ابروشونو ببرم
بدمشون به پلیسا
شکنجشون بدم
یا بکشمشونبا اینکارا بازم دلم خنک نمیشه
الان که دارم فکر میکنم واقعا کاری نیست که خوشحالم کنههمینجور که داشتم فکر میکردم به مدرسه رسیدم
وقتی وارده مدرسه شدم دستی رو شونم نشست که دیدم تودوروکیه
+سلام میدوریا کون چرا این یه مدت نبودی دل هممون برات تنگ شده بود
_سلام تودورکی کون راستیتش این چند وقته یکم به استراحت نیاز داشتم بخاطره همین نتونستم بیام
+امیدوارم الان حالت بهتر شده باشه
_اره الان بهترم، مرسی
+میای تا کلاس با هم بریم
_حتما
همینطور که داشتیم سمت کلاس میرفتیم یه فکر خوب به سرم زد که احساس کردم با این کار به ارامش میرسم
باکوگو
بالاخره اینقدر با خودم کلنجار رفتم به این نتیجه رسیدم که باید مراقب دکو باشم
حاضر شدم سریع یه ماشین گرفتم و به مدرسه رسیدم
سریع رفتم تو جام نشستم و منتظره دکو بودم
صندلی من ته کلاس اون گوشه بود و برای دکو اون جلو سمت مخالفم بود بخاطره همی کسی نمیفهمید که من دارم به میز دکو نگاه میکنمبالاخره اومد حالا چیکار کنم باید چیزی بگم کاری...
اههه این دوتیکه نفله باهاش چیکار داره
بعد از یکم با هم دیگه حرف زدن دکو رفت رو صندلیش نشست اون نفلهام روی صندلی خودش
کلاس بعد از چند دقیقه شروع شد و من هنوز داشتم به میدوریا نگاه میکردم ولی یه چیزیش فرق داشت
از اول امسال اونو تا حالا اینطوری ندیده بودم
یه لبخند عجیب رو لباش بودو مثل ادمای بی حس داشت به تخته نگاه میکرد (امیدوارم منظورمو گرفته باشید)
یعنی چی تو سرشه اصلا به چیزی فکر میکنه
امیدوارم کاره عجولانهای نخواد بکنه.............................
خوب این پارتم به پایان رسید امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤🌹
برای قرار گرفتن پارت بعدی باید vote رو به 70 برسونید ★
حتما براتون سوال شده که چطوری ایزوکو فهمید قاتلا کیان اینو جلو تر تو پارت های اینده میفهمید
خسته نباشید
نظرتونو راجب این پارتم بگید 💝💜
YOU ARE READING
i'm sorry
Fanfiction*تموم شده* داستان از اونجایی شروع میشه که کلاس A1 تموم میشه و یه اتفاق بد برای ایزوکو میافته و سال بعد برای گرفتن انتقام ... ژانر : درام ، عاشقانه ، خشن ، اسمات (به ژانر گفتن من اعتماد نداشته باشید بنظرم) باکوگوxمیدوریا از انیمه my hero academia