part 36

650 77 45
                                    

میدوریا

از خواب بلند شدم دیدم هنوز توی بغل کاچانم
یعنی از دیروز تا الان یه روز شده و اون همینجوری بوده

اروم خواستم بلند شم که

++بالاخره بیدار شدی
فکر کردم دیگه قرار نیست بلند شی

+امم من متاسفم اخه خیلی وقت بود درست نخوابیده بودم

++و این به نفع من شد چون یه روز کلا تو بغلم بودی

دوباره فکر کنم صورتم قرمز شد پس سریع بلند شدم گفتم

+فکر کنم باید برم حموم

++باشه منم صبحونه رو حاضر میکنم

دابی

خونه این بی اعصاب اخه کجاست
اهان ایزکو موقع اتیش زدن خونه خودش فکر داشت به خونه اون بی اعصاب نگاه میکرد

سریع حاضر شدم و راه افتادم

جلوی یه خونه وایستادم و در و زدم

در و یکی باز کرد تا چشماش تو چشمم خورد آتیشی شد

از یقم گرفت و منو کشید تو و در بست

منو چسبوند به دیوار من قرار بود شاکی باشم نه این که

++یه سوال.... وقتی ایزوکو پیشت بود باهاش چیکار کردی؟

عصبانی بود و دندوناشو داشت رو هم فشار میداد
نکنه فهمیده

_من که بهت گفته بودم ما با هم بودیم

++دوست دارم دندوناتو تو دهنت خورد کنم
میخوام ببینم بعدش چطوری میتونی یه نفرو گاز بگیری

هنوز جای اون لعنتی نرفته فاکککک

_اگه تونستی بزن ولی من فعلا با اون جغله کار دارم

پرتش کردم اون ور و داد زدم

_هویییی جغله بیا اینجا

باکوگو

این الان چطوری به خودش اجازه میده که بیاد اینجا و منو پرت کنه و با ایزوکوم کار داشته باشه

+عههه دابی خوشحالم دوباره میبینمت
چیزی شده؟

_تو بهش اون پی ام و دادی نه؟

راوی

موهاش خیسش روی چشماش ریخته شده بود برای همین کسی نمیتونست حالت صورتش رو بفهمه

پاهاش رو همش روی زمین تکون میداد انگار که دنبال تفره رفتن از زیر سواله

_از این رفتارات معلومه که تو گفتی
هویی تو بی اعصاب میشه مارو تنها بزاری

باکوگو آتیشی تر از همیشه میخواست سمت دابی حمله‌ور شه که میدوریا سریع گفت

+باکوگو چیزی نیست میشه یکم تنهایی حرف بزنیم

i'm sorryWhere stories live. Discover now