part34

480 54 67
                                    

میدوریا

++نه تو نمردی تازه میخوای زندگی کنی

+من باورم نمیشه ...اگه این واقعیته پس چرا تو اینجایی؟

++اون دابی روانی بهم گفت باید با اجازه خودت تو رو از اینجا ببرم ...خوب حالا با من میای ؟

+اما دیشب...

که انگشتشو اورد جلوی صورتمو مانع حرف زدنم شد

++دیشب دیگه تموم شد ...بیا دیگه به گذشته فکر نکنیم

+اما...

++ایزوکو میای بریم خونه؟

که پریدم بغلش اونم چون دراز کشیده بود بین منو تخت داشت له میشد اما اونم منو بغل کرد

++اینو به عنوان اره میپذیرم

آروم از روش بلند شدم

+ یه لحظه صبر کن وسایلمو جمع کنم

++باشه من بیرون منتظرم




باکوگو

از اتاق اومدم بیرون بالاخره ایزوکومو پس گرفتم

_تصمیم گرفت بره نه؟!...

++اره ......هوییی راستی چرا کمکش کردی ؟

_اونم به من یه چیزی گفت که الان جرعت دارم انجامش بدم

++چیکار؟

_ولش کن تو الان نمیفهمی....به مغزت زیاد فشار نیار 

++لعنت بهت .....به هر حال ممنون فقط یه چیزی یه بار دیگه دستت به ایزوکو نمیخوره

_نگران نباش قبلا جاهایی که میخواستمو دست زدم
بعدم یه خنده ریزی کرد... عوضی میخواستم بزنمش که ایزوکو اومد بیرون دیگه منم نخواستم جلوی اون دعوا کنم

+بریم؟

++بریم

قبل از اینکه از اینجا بریم میدوریا رفت پیش اون دابی عوضی و ازش تشکر کرد
دابی‌ام در جواب اونو بغل کرد ایزوکو‌ ام دستاشو دورش حلقه کرد لعنتی

++همین الان من بهت چی گفتم

رفتم سمتشونو و ایزوکو رو از بغلش کشیدم بیرونو و دستشو گرفتم و رفتیم بیرون


دابی

ای کاش این جغله میگفت چطوری باید به شوتو بگم

الان حتی شمارشو ندارم که بهش زنگ بزنم

خوب خوب فکر کنم پس باید خودم دست به کار شم





میدوریا

کاچان میشه قبل از اینکه بریم خونت اول بریم یه جایی

برگشت سمتم

i'm sorryWhere stories live. Discover now