part 23

388 60 30
                                    

دابی

یه کاچانی بهت نشون بدم

همونجوری که منو بغل کرده بود خوابش برده بود

حقته همینجا ولت کنم از سرما بمیری ولی اینجوری کیف نمیده

روی کولم انداختمش بردمش به سمت اتاق خوابش

گذاشتمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش هرچند لباسش خیسه ممکنه...به من مربوط نیست و از در زدم بیرون رفتم توی اتاق خوابم

_حالا چیکار کنم

+یه سوال اصلا چطوری میتونه مریضیش فیک باشه ؟

_ممکنه کار یه کوسه باشه و....وایسا الان دارم با خودم حرف میزنم

+شاید ولی ببین تو خیلی احمقی که همچین فکری میکنی

_ببین درست جلوی روم اعتراف کرد احمقی چیزی هستی

+من احمقم...ههه من خودتم و اینکه یکم بیشتر فکر کن

ببین با من یه کاری کرد که دارم با ضمیر ناخودآگاهم حرف میزنم دیوونم کردی

ولی از الان به بعد هیچ رحمی نیست .... البته شاید

.
.
.
.
.
.
.
.

میدوریا

بیدار شدم از خواب میخواستم بشینم که.....

اخخخخ سرم به فاک رفته دیشب باز چیکار کردم چرا همش اینطوری میشه

وایسا رفتم مشروب گرفتم و....اهان پس دابی ام منو آورده تو اتاقم

دارم که فکر میکنم توی لیگ تبهکارا ادمای خوبم هستن

میخواستم برم بیرون که احساس حالت تهوع داشتم بخاطر همین سریع رفتم توی حمومو همونجا نشستم تا بالا بیارم


دابی

بزار برم ببینم داره چه گوهی میخوره شاید داره نقشه برای قتل ما میکشه

رفتم در اتاقشو باز کردم و داخل اتاق شدم بازم نبود که..... اههههه دیگه حتما میکشمش....

صدای سرفه اومد رفتم دیدم رو زمین حموم نشسته و داره خون بالا میاره

پس یعنی واقعا مریضه ولی به من ربطی نداره حوصله‌ام ندارم ببرمش بیمارستان
اگه بمیره فقط یه خیانتکار مرده همین

قبل از اینکه منو ببینه رفتم بیرون از اتاقش و روی مبل نشستم تا بیاد بیرون

میدوریا

اههه امروز دیگه برم بیمارستان که ببینم واقعا مریضم یا نه هرچند مهم نیست ولی میخوام تا اون سه نفر و بکشم زنده بمونم

حالا که تا حموم اومدم یه دوشم بگیرم

بعد از چند دقیقه از حموم اومدم بیرون سریع یه لباس پوشیدم و رفتم بیرون

اوهههه دابی چرا داره اونجوری نگاه میکنه مگه دیشب چیکار کردم

+هوییی امروز باید یه سر برم بیمارستان خواستم فقط خبر بدم

_برای چی؟

+برای نتایج عکسا دیگه احمقی چیزی هستی

_لازم نکرده اون روز دکتر زنگ زد گفت مریض نیستی فقط یکم تازگیا خیلی به خودت سختی میدی

+مطمئنی؟

_اره دیگه اگه حرف منو قبول نداری برو از خودش بپرس

+نه دیگه نیاز نیست
خوب امروز برنامه چی هست

_بیا بریم فعلا
اونجا که رسیدیم بهت میگم

باشه‌ای گفتم و دنبالش راه افتادم
نمیدونم چرا احساس میکنم رفتارش تغییر کرده
ولی فکر نکنم کاری با من داشته باشه تو این چند روز که دیدمش فهمیدم ادم خوبیه
.
.
.
.
.
.
.
.
دابی

بالاخره رسیدم به یه پارک
این پارک تقریبا مخروبس بخاطر همین کسی نمیاد پس راحت میتونم اول اذیتش کنم و بعدشم بکشمش یا نمیدونم شاید فقط یکی از اینا

دوباره شروع کرد به خون سرفه کردن
حسه بدی داشتم که بهش دروغ گفته بو...قراره بکشمش من چی دارم میگم

+خوب نمیخوای بهم بگی کجا داریم میر....

برگشتمو یه مشت زدم تو شکمش که حرفش نصفه موند و چون تصور نمیکرد همچین کاری و میکنم خورد زمین

با صدایی که از توش خشم میبارید گفتم

_فکر کردی من احمق یا همچین چیزی‌ام که دروغ گفتی و فکر کردی من نمیفهمم

بینیش شروع به خونریزی کرد و شکمشو گرفته بود حقشه اره حقشه

رفتم نشستم جلوش و یقشو گرفتم صورتش آوردم جلوی صورتم

_خوب حالا بنال ببینم نقشه اصلیت چی هست یا میخوای دوستتو وایسا اسمش چی بود باکوگو
یا میخوای یه بلایی سر اون باکوگو ب....

+نه نه نه ...خواهش میکنم کاری...کاری با اون نداشته باش من قول...قول میدم هر چی که میخوای رو بهت بگم ولی ....ولی اونو وارد این ماجرا نکن

یعنی این باکوگو رو اینقدر دوست داره که زندگیشو داره به خطر میندازه ولی تا جایی که یادم این باکوگو فقط این بچه رو اذیت میکرد

_خوب پس بگو اون نقشه فاکیت چیه

یقشو آوردم جلو و محکم به عقب حلش دادم

شروع کرد به سرفه کردن و باز تو چشماش اشک جمع شد
این که اینقدر دل نازکه برای چی اومده همچین جایی

+باشه ....باشه اول اینکه من نمیخوام به لیگ تبهکاری خیانت یا باهاشون کاری بکنم
من فقط با اون سه نفر کار دارم

_اووو خیلی ممنون که با ما کاری نداری ...پس برم به شیگاراکی بگم که خیالش راحت باشه
منو اسگل کردی کدوم سه نفر زودتر بنال که یکم از وقتت فقط مونده

آروم بلند شد و تو چشمام نگاه نمیکرد به زمین داشت نگاه میکرد

+اون سه نفری که دنیامو جهنم کردن همون سه تا دوستای قدیمیم اوراراکا شینسو کیریشیما

و شروع کرد به گریه کردن ولی نه با صدای بلند فقط داشت اشک میریخت

...................
امیدوارم از این پارت هم خوشتون بیاد ❤💙

وت و نظر هم فراموش نشه ★💌

i'm sorryWhere stories live. Discover now